سکولاریسم زورکی با ایجاد بحران های اقتصادی و روانی: از اسکندر تا دونالد ترامپ

ساخت وبلاگ

نویسنده: پویا جفاکش

نقاشی هلندی قدیمی از ونوس و آدونیس منسوب به قرن17

یورگن هابرماس یکی از فیلسوفان طرفدار سکولاریسم بود که سفرهایی به ایران دوران اصلاحات داشت و اصلاحطلبان را در مسیر رواج سکولاریسم در ایران راهنمایی میکرد. با این حال، فقط چند سال بعد و در سال 2008 هابرماس در یک سخنرانی، فرارسیدن دوران پساسکولار را اعتراف کرد. بنا بر صحبت دکتر همایون همتی در گفتگو با شماره ی 31 مجله ی عصر اندیشه (آذرماه 1402: ص124) او «دو دلیل جامعه شناسی برای عدم کفایت سکولاریسم ارائه کرد: یکی این که اخلاق به دین به عنوان یک پشتوانه نیاز دارد و دیگر این که شکاف طبقاتی در میان شهروندان جوامع اروپایی به ویژه به خاطر مهاجرت های گسترده و رشد آمار مسلمانان در این جوامع، توجه به مسئله ی دین را الزام آور کرده است.» نظریه ی هابرماس را با نظریه ی چارلز تیلور درباره ی سکولاریسم قابل مقایسه میدانند. تیلور معتقد است فضای سکولار، فضایی است که در آن، دین یک آیتم در کنار آیتم های دیگر است و آدمیزاد میتواند بسته به شرایط، در وقتی خاص، دینی و در وقتی دیگر به صورت خنثی نسبت به دین و یا اصلا ضد دستورات دین عمل کند. اما فضای پساسکولار هابرماس، فضای ذهنی آدمی را نشان میدهد که دغدغه ی دینی دارد ولی به طور مرتب، در «سکولاریتی» ها یعنی موقعیت های سکولاری قرار میگیرد که در آنها به حالت بی دین یا ضد دین عمل میکند. درست به موازات اعلام تز جدید هابرماس، سکولاریسم که سابقا راهی برای فرار از خشونت دین تلقی میشد، روز به روز حالت خشن تر و مخاصمه جوتری به خود میگرفت و دیگر در مقابل دین بی طرف نبود، بلکه مستقیما ضد دین ظاهر میشد، چون هستی خود را از سوی دین در خطر میدید. سکولاریسم قبل از آن هم دو چهره داشت: 1-سکولاریسم ایجابی که معتقد به برکناری از قدرت دادن به یک دین خاص به منظور وجود یک فضای رقابت سالم برای افکار دینی و غیر دینی مختلف بود و معمولا همه فقط همین را دیده بودند، چون سکولاریسم ایدئال در گفتمان های امریکایی امثال باراک اوباما بود. 2-سکولاریسم سلبی یا همان لائیسیته که نسبت به دین حالت تهاجمی دارد و اصرار دارد که مذاهب به فضای خصوصی عقب بنشینند و فضای عمومی عاری از ظواهر دینی باشد؛ چیزی که فرانسه به آن معروف است. امروزه شاهد رشد سکولاریسم سلبی با هرچه خشن تر شدن آن هستیم و این نقاب افکنی از چهره، واکنشی به جنگ اعصاب شدید درگیر با سکولاریسم به دنبال احساس خستگی از تاناقض های فراوان عقیدتی آن از قرن گذشته بوده است همانطورکه دکتر احمد بستانی در گفتگو با همان مجله (ص4-113) بیان میکند:

«اساسا اولین چیزی که الهیات سیاسی در قرن بیستم هدف قرار میدهد، سکولاریزاسیون است. یعنی پدران الهیات سیاسی مانند کارل اشمیت یا اریک فوگلین، همگی روایت غالب از سکولاریزاسیون غربی را که یک روایت وبری تلقی میشد، به چالش کشیدند. در چارچوب روایت وبری، انسان با خروج از قرون وسطی تبدیل به سوژه میشود و میکوشد جهان خود را بسازد و رفته رفته با تولید علم و فلسفه ی جدید، فرایند اسطوره زدایی آغاز میگردد و این فرایند در یک حرکت رو به جلو پیوسته در حال کنار زدن اسطوره ها و جایگزین کردن آنها با علم و عقل است. اما مهمترین ضربه ها به این روایت در دهه ی 30 و 40 در اروپا با ظهور نازیسم زده شد و ما شاهد ظهور الگوهایی هستیم که ثنویت امر مقدس و امر عرفی را نفی میکنند و مورد تردید قرار میدهند. مثلا تا پیش از آن، سیاست، امری عرفی فهمیده میشد و از این زاویه، ترکیب الهیات سیاسی، متناقض نما به نظر میرسید. اما در دهه های اخیر، ترکیباتی مانند دین سیاسی، عرفان سیاسی، اسطوره ی سیاسی، معنویت سیاسی، یا برعکس آنها اصطلاح دین سکولار که توسط ریمون آرون برای اطلاق به ایدئولوژی های جدید مانند مارکسیسم به کار برده شد، کمابیش جاافتاده هستند. البته توجه داشته باشید که الهیات سیاسی، دو الگوی ذات گرا و کارکردگرا دارد. الگوی ذات گرا میگوید اساس آن چیزی که ما به عنوان دنیای مدرن میشناسیم، چیزی نیست جز الهیات سکولار شده و تغییر رنگ داده. بنابراین فرایند سکولاریزاسیون، انقطاع از الهیات نیست بلکه همان الهیات با رخت و لباس جدید است. اما الگوی کارکردگرا میگوید حضور دین در دنیای قدیم برای ایفای یک کارکرد مهم یا همان پاسخ گویی به پرسش هایی بود که عقل و تجربه ی بشری برایش پاسخی نداشتند. مثلا شما امید و ایمان و عشق را نمیتوانید از عقل و تجربه دریافت کنید زیرا عناصری الهیاتی هستند. وقتی در دنیای جدید، دین و الهیات به عقب رانده شد و از حوزه ی عمومی بیرون رفت، کارکرد آن برای پاسخ گویی به نیازهای همچنان پابرجای بشر، به چیزهای دیگری مانند دولت مدرن،اسطوره های جدید، ورزش، سینما، و نظایر اینها منتقل گردید. ولی در هر دو حالت یعنی چه ذات دین را تداوم یافته ببینیم و چه معتقد باشیم کارکرد پیشین دین امروزه به مراجع دیگری سپرده شده است، ما با یک واقعیت غیر قابل انکار مواجهیم و آن این که دین و الهیات، عنصر لاینفک حیات بشری است. درنتیجه ادعای ایجاد یک دولت یا وضعیت مطلقا سکولار که درونش مرزهای مشخص و روشنی میان امر دینی و امر عرفی وجود داشته باشد، ادعای گزافی خواهد بود و واقعیت سرسخت، شما را با اشتباهتان روبرو خواهد کرد.»

اما اگر دینی اندیشی اینقدر تا مغز استخوان آدم ها نفوذ کرده بود، پس این چه لذت ابلهانه ای بود که از احساس شجاعت با به کار بردن اصطلاح «مرگ خدا» ی نیچه به تازه به دوران رسیده ها دست میداد؟ هیچ چیز نبود جز یک نوع سرهم بندی بی نتیجه از توهم حل و فصل درگیری احساسات مذهبی درون با سکولاریسمی که از قبل و از زمانی که کلیسای کاتولیک و لوتر، مشترکا، شمشیر پاپ و شمشیر امپراطور را از هم جدا کردند به وجود آمده بود و اگر نیچه قبل از بقیه آنقدر دیوانه شد که حرف از «مرگ خدا» زد به خاطر این بود که دانشجوی کشیشی بود و کفرپراکنی کلیسا علیه خدا ولی به نام خدا را قبل از بیشتر مردم درک کرد. درواقع در قرن 19 که هنوز بیشتر مردم بیسواد بودند هنوز کسان کمی بودند که دست کلیسا برایشان رو شده باشد و این از آن رو تشدید شده بود که واقعا کلیسا آنقدرها که تاریخ رسمی ادعا میکند کهنه کار نبود که هزار سال بر اروپا حکومت کرده و تازه در چند قرن گذشته مرتبا زیر سوال رفته باشد. کلیسا خانه ی یهوه خدای یهود بود که در زمان تولد کلیسا پدر عیسی مسیح شده بود. اما یهوه در کلیساهای سرکوب شده توسط کلیسای رم، یک شیطان بود که در مقام دمیورگ یا خالق، جهان را آفریده بود: فرشته ای بود طاغی به نام یلدابهوت که از فرشتگی خود الهیات و از طغیان خود مرگ را به جهان مادی ارزانی داشته بود. از این دیدگاه، این جهان، اصلا آنطوری که کلیسا ادعا میکند، جهانی کامل تحت یک نظم الهی نیست؛ بلکه زندانی است که ارواح طاغیان موقتا در آن زندانی میشوند تا با رنج و درد روحی و جسمی که میکشند، گناهانشان تسویه شود و به دنیاهای بهتر بازگردند مگر این که در زندان جدید هم دست به خلاف کاری و اعمال شریرانه بزنند و ناچارا به زندان های جهنمی تری تبعید شوند. بنابراین آنچه که ما به نام جهنم میشناسیم و فرشته ی محافظ آن را "آریل" یعنی شیر خدا مینامیم، همین جهان مادی است و زندانبانش آریل همان یهوه ی مجسد به شیر است یا بهتر است بگوییم بود تا زمانی که تحت اصلاحات فرهنگی جدیدتری قرار گرفت. نام یهوه که امروزه روی این خدا قرار دارد و پیشتر معانی متفاوت تری داشته است، جانشین نام قدیم این ایزد یعنی انلیل شده است. در اساطیر بین النهرین، وی هیولایی بیرحم و به شدت خودستا است که این جهان ملک حکومتی او از طرف پدرش آنو (آسمان) است و انسان ها بردگان حقیر و بدبخت او هستند که هر وقت اراده کند با خونسردی آنها را قتل عام میکند. مشکل او این بود که برای جسم مند کردن این برده ها دست به دامن برادرش حئا شد که نامش از «حیات» می آید و جنبه ی زندگی بخش آنو را نمایندگی میکند در مقابل انلیل که بی روحی جهان مرده ی مادی را از طرف آنو یدک میکشد. حئا جهان را و روح انسان را به گونه ای آفرید که تحت شرایطی جادویی، از اشکال همین جهان مرده، جنبه های امیدبخش و تجلی کننده ی معنویت وجود را که با حیات به خود داده شده، درک کند و به جای برده ای خوار، فردی در تکاپوی زندگی بهتر باشد بلکه حئا بتواند از این موجودات بااراده، نیرویی برای طغیان علیه برادرش انلیل بسازد. با این حال، تضاد این دو نزدیک بود در خطر اتحاد بخشی از نیروهای هر دو در ازدواج تموز پسر حئا، و عیشتار نوه ی انلیل قرار بگیرد. این نسبت میتوانسته در ابتدا حتی سرراست تر هم باشد به طوری که بتوان عیشتار را دختر انلیل تلقی کرد. البته روایت نهایی این است که عیشتار دختر سین خدای ماه است و سین پسر بزرگ انلیل است. اما باید توجه کرد که داستان تولد سین، کاملا کنایی از سقوط انلیل به جهان مادی است. انلیل در اثر گناه زنا با یک زن زمینی به نام نینماه، از دربار الهی رانده و به جهنم تبعید میشود جایی که در آن با نینماه ازدواج میکند و سین اولین فرزندشان حاصل این زنا است و در جهنم متولد میشود. همانطورکه دیدیم، جهنم کنایه از جهان مادی است و زمین که مادر همه ی انسان ها است به عنوان تجسم جهان مادی به صورت یک زن، معادل نین ماه (به معنی الهه ی بزرگ) است. بنابراین سین، به عنوان فرزند انلیل و نین ماه، معادل انلیل دچار آمده به جهان مادی است. این تشبیه درباره ی دیگر فرزند انلیل یعنی نرگال نیز قابل رعایت است. نرگال، خدای خورشید است که بعدا فرمانروای جهنم میشود. جهنم در زیر زمین است، جایی که تصور میشود خورشید موقع غروب در افق زمین به آن فرو میشود. پیوند خورشید و زمین دراینجا تشبیه به معاشقه ی آن دو میشود. خورشید به دلیل نورانی بودن، با تشبیه الوهیت و روح به نور مرتبط است. همسر نرگال معمولا "لش" نامیده میشود که همان لاشه به معنی جسد بی روح است. بنابراین انسان به عنوان حاصل ترکیب روح و جسد، حکم فرزند نرگال و لش را دارد. در مقام فرمانروای دوزخ، همسر نرگال، اللات الهه ی زمین است. نرگال بر اساس کیفیت خورشیدیش، مجسم به شیر درنده است و کاملا قابل تطبیق با یهوه و آریل. او علاوه بر آن، به سبب کیفیت مرگ آوریش، تطبیق شده با مریخ سیاره ی جنگاوران و خونریزان است و باعث جنگ های پر کشته روی زمین. از این جهات، هم با پلوتو فرمانروای دوزخ و برادر ژوپیتر –یهوه ی رومی- قابل تطبیق است و هم با آرس یا مارس، خدای جنگ و مریخ در نزد یونانیان و رومیان. نام آرس، شکل یونانی شده ی لغت "حارث" است که در عربی هم به معنی شیر است و هم به معنی جنگجو. حارث در مقام نام فرمانروایان نبطی، در یونانی ارتاس تلفظ شده است و احتمالا همین لغت، ریشه ی نام "هیرودیس" شاه نبطی یهودی شده ی قاتل عیسی مسیح است. عیسی دراینجا به جای تموز قرار گرفته است که آرس قاتل یکی از شکل های لبنانی او یعنی آدونیس بوده است. آرس در یک رقابت عشقی برای تصرف آفرودیت یا ونوس، نسخه ی یونانی-رومی عیشتار، به شکل گرازی آدونیس را میکشد. تموز یا آدونیس، خدای چوپانان و شکارچیان و قبل از همه خدای طبیعت و گیاهان است و سرسبزی و خزان طبیعت با مرگ و رستاخیز او مرتبط است. دست داشتن آرس در مرگ او تنها به سبب آن است که آرس همان نرگال عامل مرگ ها است. در روایت آکدی عشق عیشتار و تموز، این، ارشکیگال یا اللات همسر نرگال است که عیشتار را در دوزخ حبس میکند تا زمانی که تموز جانشین عیشتار در دوزخ میشود و به زودی متوجه خواهیم شد که همه ی اینها به سبب جلوگیری از اتحاد خاندان های حئا و انلیل توسط عیشتار و تموز بوده است. پس از آن، عیشتار، مدتی را در سفرهایی بین غرب و شرق طی میکند تا برای خود پیروانی پیدا کند و قدرتی به هم بزند ولی انگیزه اش هنوز نامعلوم است. بنا بر افسانه ای حرانی موسوم به قصه ی کوثایی نارام سین، عیشتار، مناسب ترین دست پرورده ی خود را سارگون جامدار شاه کیش می یابد و او را به حکومت اکد میرساند جایی که سارگون تحت الطاف انلیل پدربزرگ عیشتار، به اولین امپراطور جهان تبدیل میشود. اما تلاش سارگون برای ساختن یک «بابیلی» یا بابل دوم که در تقدس و شکوه، رقیب بابل اول، پایتخت مردوخ پسر حئا شود، باعث خشم مردوخ و ریزش بلایا بر آکد میشود. در این زمان، دربار آسمانی، به تعیین یک میانجی برای فرو نشاندن خشم مردوخ میپردازد. شهرهای همسایه ی بابل، کوثا و کیش بودند که روی دو شاخه ی مختلف رود کوثا قرار داشتند و نام کیش نیز تلفظ دیگری از کوثا است. در زمان لاویوم شاه کیش، این شهر به تصرف کوثا درآمد و نرگال که خدای حاکم کوثا بود نزدیک ترین خدای همعرض با مردوخ بابل شد. بنابراین نرگال برای میانجی گری به نزد مردوخ رفت. اما با ورود بی اجازه به جایگاه ممنوعه ی مردوخ، باعث تاریک شدن آسمان و به هم ریختن نظم جهان شد. او با این کار، سبب دشمنی مردوخ با خود شد. در این زمان، عیشتار برای دفاع از هم جبهه ای خود نرگال با او علیه مردوخ متحد شد ولی به زودی معلوم شد که او این اتحاد را برای شورش علیه پدرش انلیل مرتکب شده است و همین نشان میدهد که احتمالا آمر اصلی وقوع جدایی بین تموز و عیشتار، خود انلیل بوده است. این اتحاد میتواند مبنای داستان معاشقه ی آرس و آفرودیت در اساطیر یونانی-رومی باشد. عیشتار برای شورش، نارام سین نوه ی سارگون را وعده ی حمایت داد و نارام سین ادعای خدایی نمود و علیه خدایان شورید. انلیل جواب این طغیان را با فرو فرستادن انبوهی از بلایا بر امپراطوری اکد و در بین آن، حمله ی کوه نشینان وحشی گوتی داد. در این بلیه، تمام شهرهای بین النهرین تخریب شدند و در بین آنها اکد به طور کامل از بین رفت. سپس، انلیل، پسر دیگرش نینورتا را مامور ساختن دوباره ی بین النهرین نمود. نینورتا خدای کشاورزی، شروع به تجدید بنای شهرها کرد و در ضمن آن، با گیزیدا خدای معماری همکار شد و دست گیزیدا را که همان هرمس خدای دانش در غرب است، در تمدن سازی باز نمود. گیزیدا یار و رفیق صمیمی تموز پسر حئا و در تیم حئا بود و همین سبب خشم انلیل شد و انلیل، از نینورتا نیز سلب امتیاز کرد و سوئن یا سین را فرمانروا نمود. به زودی سین، سرتاسر بین النهرین به جز بابل مردوخ و لاگاش نینورتا را تصرف نمود و به نفع خود قاعده سازی کرد. وی خدای ماه بود و با گردش 29 و نیم روزی ماه مشخص میشد. ازاینرو به جای نامش عدد 30 را به کار میبردند. عدد 30 در لاتین به صورت xxx یعنی سه تا 10 نوشته میشود و ظاهرا مبنای ورود این نشانه به غرب نیز مکتب سین در حران است. روشن است که سین و برادرانش نرگال و نینورتا سه روایت مختلف از انلیل که بعدا پدرشان تلقی شد بوده اند. موفقیت سین که تصویرش به صورت مردی با ریش دراز، درنهایت تصویر دقیق یهوه و پیامبرانش شد، یکی از اولین مراحل تصفیه ی مکتب قدیم به نفع مکتب یهودی-مسیحی است. برای این کار، به یک توافق ظاهری با خانواده ی مخالف حئا تن داده شد و همسر سین به نام نین گال را دختر حئا خواندند. اما سین که درواقع انلیل جدید بود، یک تثلیث جدید را جانشین تثلیث قبلی آنو-انلیل-حئا کرد که در آن، خودش به همراه پسرش شمش (خورشید) و دخترش عیشتار (ماه) مهم بودند. از اینها فقط سین واقعا آسمانی بود. شمش که اوتو نیز نامیده میشد، در یک هیبت انسان مانند پهلوان "امر-اوتو" یعنی شاه اوتو خوانده شد، نامی که به "مرتو" تخفیف یافت و بعدا تبدیل به مردوخ شد، اما قبل از آن، عنوان قبایل بدوی بیابانگردی شد که عیشتار یا زمین برایشان بیابان بی بر بود. مرتو پسر سین، روایت متاخر و خودی شده ای از یک «مرتو» ی قدیمی تر است که پهلوانی نیرومند با پدر و مادری گمنام در شهر «عناب» بوده است. انتخاب مهم ازآنجا صورت گرفته که حیاتی که به قلمرو مرتو فرو فرستاده میشود به خدمت یک پسر انلیل درآید و زمینه برای جذب کردن پیروان حئا در پیروان انلیل و خلط دو خدا فراهم آید. چون حیوانات اهلی را حئا به قوم مرتو داد ازآنروکه آنها تمدن نداشتند. مرتو به شکل شیری بیرحم و وحشتناک در کوهستان ها جولان میداد و از دور حواسش به مردمش بود. زمانی که شاه مورد علاقه ی او بر قومی خشم میگرفت، مرتو تمام تلاشش را برای بدبخت کردن آن مردم به کار میبرد. آرامش زمانی قوم مرتو را با متمدنین بین النهرین جمع می آورد که هیچ شیر، گرگ، کفتار، مار، عقرب و خلاصه هیچ چیزی که مایه ی «ترس» باشد وجود نداشته باشد.:

“martu”: shebtiw.wordpress.com

تاکید بر بدویت، در ارجحیت آغاز مذهب، به این آموزه ی اخوت های غربی برمیگردد که نیکولاس دو ور فراماسون آن را اینطور تعریف میکند: زمین های بایر، به جادوی جام مقدس، بارور و پر امکانات میشوند. جام مقدس، حلقه ای است که به حلقه ی یک جام شراب تشبیه میشود و شراب، آبی است به رنگ خون. چون لغت lak که به معنی دریاچه و آبگاه بوده، همنام با مایع قرمزرنگ گیاهی سلطنتی موسوم به درخت اژدها بوده که به خون اژدها تشبیه میشده و اشراف اروپایی نیز از نسل اژدها تلقی میشده اند. به گفته ی دو ور، اژدها در پیوند خود با آب و زمین، همان تهاموت، اژدهای دریایی افسانه ی آفرینش بابلی است که مادر خدایان است و مردخ از جسدش جهان مادی را آفرید. نسل او به اژدهای چینی مربوط شده اند که حاملان نمادش اسکیت های آسیایی بدوی از شرقند که اشرافیت اروپایی و حکومت های یکجانشین قرون وسطایی را در اروپا میسازند. آنها به الف ها و گرگنماها و خوناشام ها و فیری ها و گنوم ها و گوبلین ها و اورک ها و خلاصه تمام آن اجنه ی انسان مانند جنگل نشین و حیوان مانندی که یادآور بنیاد وحشی و بدوی آدمیزاد باشند تشبیه میشوند تا تمدنسازیشان معجزه ی حلقه ی جادوییشان باشد که به شکل تاج حلقه مانند بر سر شاهان الف نژاد قرار میگیرد، شاهانی که به خاطر داشتن خون اجنه برتر از انسان های معمولی و لایق سلطنتند. تشبیه حلقه، بازمانده ی حلقه ی انلیل است که از آنو به او رسیده و او از طریق آن برتریش را بر اتحاد هشتگانه ی خدایان ثابت میکرده و حئا آن حلقه را حق خود میدانسته است. اجنه ی شاخدار ژرمن و کلاهخودهای گاومانند بتپرستان نورس پیرو آنان، یادآور تشبیه انلیل و پسرش سین به ورزاو هستند. زئوس یل ژوپیتر، نسخه ی یونانی-رومی انلیل نیز گاهیط به ورزاو تبدیل میشد. دستگاه رحمی زن را به سر گاو تشبیه میکنند و زنانگی هم کنایه از الهه ی زمین و کالبد جهان مادی است. در اساطیر ژرمن، حلقه ی انلیل، تبدیل به حلقه های 9گانه ی وتان خدای آلمانی ها میشود. اودین که یک شکل از وتان است، یک جهان 9گانه را از درون جنگلی مقدس اداره میکند و باز در یک جنگل است که شاهزاده زیگموند با درآوردن شمشیری که اودین تا قبضه در تنه ی درختی فرو کرده و هیچ کس قادر به درآوردنش نیست برتری خود بر دیگر آدمیان را اثبات میکند: داستانی که همتای از سنگ درآوردن شمشیر توسط آرتور است. زیگموند را میتوان شکلی اسطوره ای از سیگسیسموند امپراطور روم مقدس دانست که اخوت اژدها را برای جنگ صلیبی در شرق علیه عثمانی ها ایجاد میکند. پیشگام معروف این جنگ و عضو حلقه ی سیگیسموند، همان مرد سنگدلی است که دقیقا دراکولا یعنی اژدها لقب داشت و حاکم ترانسیلوانیا بود. وی با اعمال سبوعانه ای که مرتکب شد، تقریبا تمام توحش هولناک حول افسانه های خوناشام ها و اجنه را در خود جمع کرد. با این حال، بعدها برام استوکر با انتقال محل حکومت یکی از اعقاب او یعنی کنت دراکولا به انگلستان، وابستگی فراماسونری بریتانیایی به افسانه ی او را اعتراف نمود. اگرچه نبرد سلطان محمد فاتح با دراکولا مطابق تاریخ رسمی در رومانی رخ میدهد، ولی توجه داریم که اصطلاح «رومانی» بعد از آن به مناطق تراسی نشین والاچیا و داچیا تعلق گرفت که «رومانی» تراسی قبلی یعنی بیزانس تحت تصرف سلطان عثمانی قرار گرفت. در غرب، منطقه ی قستنطنیه را نه به نام بیزانتیوم یا بیزانس بلکه به نام «رومانیا» میشناختند درحالیکه کلمه ی «روم» مختص منطقه ی تحت پوشش کلیسای کاتولیک رم در ایتالیا بود. با این حال، گفته میشود عثمانی ها جانشینان سلجوقیان رومند و منظور از روم دراینجا ترکیه است. لاکاپله توجه میکند که سلجوقی ها ترکند و در این مورد، میتوانند شکل کلیت یافته ی جزء شرقی تاتارهایی باشند که به اروپا نیز کوچیده و اشرافیت های آنجا را پدید آورده اند. هر دو منطقه، تابعان قرائتی خشن از دین خدا در مذاهب ابراهیمی میشوند اگرچه در دو قرائت مختلف مسیحی و اسلامی که آنها را مقابل هم قرار میدهد. اتحاد قبلی آنها وابسته به مهاجرت شرقی ها و بخصوص بابلی ها به اروپا است. تمام تحرکات نخستین فرهنگی، حول خدای واحد و واسطه ی تمثیلی او که همان تموز یا آدونیس است و نام های دیگری چوندیونیسوس و آتیس و زرتشت و میترا هم داشته است انجام شده است و داستانسازی درباره ی موسی و مسیح هم در تداوم این تحرکات مذهبی قرار دارد. در ایتالیا اشرافیت های شرقی بندر ونیز را تاسیس میکنند که در آن، کم کم ثروت حاصل آمده از تجارت بین شرق و غرب، حرص ثروت افزایی با روش های بدعت آمیز را ایجاد میکند. تا اینجا روش های بانکداری بابلی تعقیب شده که در آن، ربا وجود ندارد. اما در شورای ترنت، کلیسای کاتولیک رم، قانون ربا را میپذیرد و به نظر لاکاپله درست همین بدعت، مایه ی جدایی شرق و غرب و دین سازی در غرب میشود. یعنی ما قبل از شورای ترنت، کتاب مقدس نداریم. برای حل و فصل مسئله یک انجیل پدید می آید که رباخواران را محکوم میکند اما این انجیل یک گذشته ی یهودی برای خود تخیل میکند که در آن، رباخواری جایز بوده و بانکداران هم با کمال میل سردمداراران این تعریف جدید از یهودیت و مایه ی تولید فرهنگ یهودی میشوند. قدرتی که پول ربا ایجاد میکند، سرمایه داران غربی را آماده ی بلعیدن شرق مقاومت کننده مینماید و دوگانگی امپراطوری حالت مذهبی-سیاسی می یابد. لاکاپله این را معادل تقسیم امپراطوری سلجوقی به دو قلمرو سلجوقیان بزرگ در شرق و سلجوقیان روم در غرب میداند و میگوید که در این تقسیمبندی، سلجوقیان به عنوان جزو تاتارها، در تئوری و در لغت، معادل سلوکیان نسبت به مقدونیان هستند. سلوکیان هم به دو قلمرو شرقی و غربی تقسیم شدند که قلمرو شرقی به تصرف پارتیان درآمد همانطور که قلمرو شرقی سلجوقیان هم توسط خوارزمشاهیان فتح شد. قلمرو غربی سلوکیان به تصرف رومیان درآمد اما خود سلوکیان شاخه ی شرقی دولت مقدونی هستند که پیش از سلوکیان، نسخه ی اروپاییش با همان نام مقدونی، به تصرف روم درمی آید. اورشلیم که پیشتر علیه سلطه ی سلوکیان شوریده بود، درنهایت مقهور روم شد و لاکاپله یادآوری میکند که سرزمین های کتاب مقدس در ایتالیا هم به نام وجود داشتند و رم ایتالیا معادل خود اورشلیم بود. جوویس یا ژوپیتر، خدای اعظم رم، همان یهوه است و خانواده ی خدایانش در بالای کوه المپ همان بارگاه الهی یهوه بالای طور سینا. بنابراین، فتح اورشلیم توسط روم، همان فتح رم توسط ژرمن ها به رهبری شارل پنجم است و فعالیت های صلیبی روم ژرمن در شرق، قستنطنیه را هم نسخه ای از اورشلیم و روم میکند و نتیجه این که یک روم دیگر درآنجا پدید می آید که یک شرق عاصی را برای خود در ایران و آسیای مرکزی تخیل میکند و آن میشود سلجوقیان بزرگ در مقابل سلجوقیان روم. بنیانگذار سلجوقیان روم، اسرائیل نام دارد و پس از او نیز موسی به قدرت میرسد. چون این دولت همانا انتقال ذهنی روم غربی و درواقع اسرائیل یهودی است و موسی نیز همان موسای پیامبر است. اینها همان شق غربی و یهودی-مسیحی اسلام عثمانی را نمایندگی میکنند که بومیانی را پدید می آورد که با غربی ها همکاری میکنند و همان اسماعیلی های نیمه مسلمان همکار با شوالیه های تمپلار در جنگ صلیبی در اورشلیم هستند که از آزار عثمانی ها به شرق میگریزند و پایه ی شیعی گری در ایران میشوند.:

“17TH CENTURY RAGNAROK”: M. LACAPELLE: THEOGNOSIS: 23SEP2018

هم عثمانی ها و هم قبایلی که از خشم سلطان عثمانی به ایران گریختند، شامل قبیله ی قجر یا قاجار، از نسل ترک های یهودی مآب خزر بودند که نامشان هوسار هم تلفظ میشده است. نام اخیر، یادآور نام جنگجویان هوسی نیز بوده که آنها هم طرف حمله ی سیگیسموند بوده اند. هوسی ها پیروان یان هوس کشیش هستند که اگرچه تثلیث را قبول داشت، ولی عصمت پاپ ها را انکار کرد و اطاعت بی چون و چرای مردم از سخنان دستگاه واتیکان و کشیش های وابسته به آن را زیر سوال برد. این ادعا به قیمت جان هوس تمام شد و در عین حال، با ایجاد جنگ بین سیگیسموند و هوسی های مجارستان، جای پایی برای شوالیه های تویتونی وابسته به سیگیسموند در شرق ایجاد کرد. این شوالیه ها که معبدی بودند، خود را منجی مسیحیت نشان میدادند چون پروسی های بتپرست را که مردم را غارت و کلیساها را آتش میزدند شکست داده بودند. با این حال، جایگیر شدن آنها در پروس، باعث نامیده شدن خودشان به «پروسی» و خلط شدنشان با بتپرستان بود. این موضوع تا حدود زیادی ناشی از آن بود که آنها خودشان هم در آزاررسانی، کمتر از بتپرستان پروسی نبودند. در بعضی نواحی آلمان شامل پروس، بتپرستان را «ساراسن» میخواندند، اصطلاحی که در نواحی جنوبی تر مختص مسلمانان بوده و ظاهرا علت اسلامگرا خواندن بعدی تمپلارها نیز همین بوده است. یک شاه تاتار به نام صلاح الدین با «یاگیلو» شاه لهستان علیه شوالیه های تویتونی متحد شد. لاکاپله معتقد است این همان صلاح الدین ایوبی، دشمن مسلمان تمپلارها در جنگ بر سر اورشلیم است. متحدش یاگیلو در ابتدا دوک لیتوانی و اصالتا ساموگیتی بود. دوک نشین او از بلاروس به سمت شرق و تا مسکوی گسترش یافت. این دوک نشین در آن زمان، دربردارنده ی سارماتیای شرقی میشد در مقابل لهستان که تا اوایل قرن 16 هنوز سارماتیای اروپایی خوانده میشد. به نوشته ی لینفانت، یاگیلو لیتوانیایی ها و ساموگیتیایی ها را مسیحی کرد. ویلنا یا ویلنیوس، اورشلیم لیتوانیایی ها، دارای پناهگاهی با آتش مقدس دائمی بود. جنگل های آن مقدس بودند و الوهیت جنگل، در مارهایش مجسد میشد که مورد پرستش قرار میگرفتند. یاگیلو آتش مقدس را خاموش، جنگل را تخریب، و مارها را کشت. یاگیلو در ساموگیتیا خودش آتش مقدسی را که روی کوهی بلند بود خاموش کرد. درآنجا جنگل مقدسی بود که بریدن چوب هایشش و شکار حیواناتش ممنوع بود. یاگیلو جنگل را ویران و تمام حیواناتش را شکار کرد. آتش جاویدان، رسم پرستش ژوپیتر در رم در دوران ژولیوس سزار بود و در این نواحی از دوره ی رومی ها به جای مانده بود. با توجه به همکاری یاگیلو با مسلمان های تاتار، در انتقال ذهنی افسانه به جنوب، سخن از خاموش شدن آتش های جاویدان زرتشت توسط ساراسن های مهاجم مسلمان و اشراف بومی همدستشان به میان آمد.:

“HUSSITES AND TEUTONS”: M. LACAPELLE: THEOGNOSIS: 29 OCT 2021

تمامی این گونه انتقال ها فقط با بومی شدن مناقشات اروپایی در سرزمین های اسلامی ممکن است و این بومی سازی نیز باید کار شق صلیبی همان جناح تحت تاثیر کلیسا و حامیان یهودیش در عثمانی باشد. ازآنجاکه این جناح همزمان با تاسیس کلیسا ظهور کرده و این تاسیس نیز نمیتواند قبل از تاسیس واقعی امپراطوری مقدس رم و تالیف کتاب مقدس یهودی-مسیحی در دوران عثمانی ها باشد، نتیجه میگیریم که مسیح یهودی که او را به نام عیسای ناصری میشناسیم، یک مولود دوران اخیر است و نسخه ی عثمانیش نیز کسی نیست جز شبتای زوی یا شبتای صابی کابالیست قرن 17 که ناتان غزه ای، او را الیاس دانست که به صورت مسیح بازگشت. گفته میشود شبتای زوی وادار به انتخاب بین اعدام و مسلمان شدن شد و دومی را انتخاب کرد و نزدیک به 300خانواده ی وفادار به او با او اسلام آوردند و دونمه نامیده شدند و به رسوخ جدی در سطح سیاسی و مذهبی اسلام پرداختند. اجبار مربوطه همان شکست از اسلام عثمانی، و دونمه شدن، همان تغییر لباس یهودیت و مسیحیت یهودی تبار برای تاثیرگذاری بر اسلام است. شبتای زوی همانطورکه اسمش هم نشان میدهد با آیین های سبتی و ترویج فحشا و نوشیدنی الکلی و مواد مخدر مرتبط است و در قلمرو اروپایی است که از همه ی اینها گناه زدایی میشود و بخشی از زندگی روزمره تلقی میشوند. مسیح یهودی یعنی عیسای ناصری هم تقریبا تمام مردم و گناهکاران را تایید کرد به جز روحانیت را. به همان ترتیب، در ادبیات سکولار اروپا نیز همه خوبند جز کشیش ها و طبقه ی روحانی از هر مذهبی و البته کسانی که حرف های روحانیون را باور میکنند. شاید آیین های سبتی هم پس از گناه خوانده شدن، در مراکز تجاری مستقر و از حوزه ی اختیار خاخام ها و کشیش ها بیرون رفته اند تا نسبتشان با مذهب انکار شود. این، یک تعریف جدید از قوانین دنیا است که قرار است به آغاز ظهور بشر فرافکنی شود. بنابراین مسیح، آدم دوم نامیده میشود. درست مثل آدم اول که از دید کابالیست ها «آدم کدمون» و معادل خود یهوه در مقام بدن جهان مادی است، مسیح هم تجسد یهوه است و به نوعی در ابتدای پیدایش جهان قرار دارد. درواقع همهویتی مسیح با یهوه نشان میدهد او خود انلیل و نرگال است که به جهان مادی تبعید شده است و البته تصویر جهنمی او در جهنم جهان مادی، شکل مشخصی از تموز پس از تبعید به جهنم است. از طریق تطبیق این وضعیت با درونمایه ی داستان تموز که با مرگ و تبعیدش به جهنم، طبیعت سرسبز خزان می یابد، روشن میشود که جهان مادی هم یک خزان غم انگیز نسبت به بهشتی سرسبز در جهانی مافوق است و هرچه که ما درباره ی دوران ماقبل مسیح و فرهنگ های تحت تاثیر آن چون اسلام تخیل کرده ایم، درواقع شکل زمینی شده ی بهشت سرسبز از دست رفته ای است که خزان یافته و این خزان به شکل سقوط تمدن های باشکوه دوران موسوم به «عصر طلایی» تجلی یافته است.

سانتیلانا به یک داستان ایسلندی اشاره میکند که بر اساس آن، عصر طلایی همزمان با ظهور مسیح از بین رفته است و ازآنجاکه در تاریخ رسمی تولد مسیح معاصر دوران حکومت اگوستوس است، تصویر عصر طلایی اگوستوس در روم هم با این داستان در تلاقی است. عامل عصر طلایی، فرودی غول معرفی میشود که آسیابی داشت که سعادت و خوشبختی به جهان هدیه میکرد و این آسیاب توسط دو غول ماده ی برده که پیوسته آسیاب را میگرداندند و در آن، طلا و چیزهای باارزش خرد میکردند شبانه روز در حال کار بود. ماده غول ها از کار زیاد خسته شده بودند و این شد که نفرین یکیشان فرودی را گرفت و غول نری او را در خواب کشت و دو برده را دزدید و سوار کشتی کرد و سنگ نمک های توی کشتیش را داد ماده غول ها آسیاب کنند. اما کشتی دچار طوفان شد و گردابی کشتی را بلعید و آسیاب در حال نمک سودن به زیر دریا رفت و تمام دریاها را از نمک انباشت. سانتیلانا این داستان را با مرگ یمیر غول و پیدایش جهان و اجزای آن از جسدش بنا بر افسانه های اسکاندیناوی مقایسه میکند. تمام اجزای جهان که به وجود می آیند رب النوع های خود را دارند و بنابراین عرش الهی نیز همزمان با جهان مادی معنی می یابد. سانتیلانا دراینباره یادآوری میکند که فرودی دراینجا نسخه ای از تموز و آدونیس است و وقتی تموز کشته شد، تمام بت ها و تمثال های خدایان از سراسر جهان در محل مرگ او جمع شدند و عزاداری کردند. همین اتفاق موقع قتل ینبوشاد –یکی از نسخه های نبطی تموز- افتاد پس از این که او در بابل به دست پیروان دشمنش آدم کشته شد. سانتیلانا نام ینبوشاد را که به صورت یمبوشاد تلفظ میشود، منشا نام یمشاد/یمه خشائته/جمشید، شاه اسطوره ای ایران میداند که در دوره اش جهان غرق سعادت و نیکبختی بود اما با هجوم اژی دهاک یا ضحاک، شکست خورد و کشته شد و جهان دستخوش زوال و خصلت های پست گردید.:

“hamlets mill”: George santillana: chapter6

سانتیلانا در پیشگفتار کتابش، بی توجه به جدی گرفتن احتمال همزمانی عصر طلایی با ظهور مسیح، زمان پایان عصر طلایی را به چند هزار سال پیش و دوران عصر جوزا میبرد. او دراینباره توضیح میدهد که آسمان پیرامون زمین گرد توسط دایره البروج احاطه شده است و چهار نقطه از این دایره البروج، چهار گوشه ی زمین را معنی دار میکنند: یعنی لحظه های وقوع بهار، تابستان، پاییز، و زمستان. این چهار گوشه ی زمین در سطح خرافی، باعث مربع تصور شدن زمین در نزد مردم بی اطلاع از نجوم قدیم شده است. در عصر جوزا، این چهار نقطه بر اساس چهار برج فلکی –به ترتیب- جوزا (دو پیکر)، سنبله (باکره)، قوس (کمان) و حوت (ماهی ها) تعیین میشدند. پیش از این که به دیگر مسائل مطرح شده توسط سانتیلانا در پیشگفتار برگردم، همینجا تفاوت چهار نقطه با وضعیت تاریخیشان در دایره البروج را یادآوری میکنم. عصر مسیح، با وقوع بهار در زمان حضور خورشید در برج حوت شروع میشود. یعنی حوت (ماهی) که آنجا برج زمستان بود، اینجا برج بهار میشود. اگر بخواهیم نسبتی بین دو عصر برقرار کنیم، میتواند این باشد که با پایان عصر طلایی، مسیر، وارونه شده است. زمستان درصورتی وارونه ی بهار خواهد بود که چهار مرحله ی خورشید در سال، به جای چهار مرحله ی خورشید در شبانه روز –طلوع، ظهر، غروب، شب- قرار بگیرند که در این صورت، زمستان معادل شب است و طلوع خورشید، پایان دهنده به آن. این، باعث میشود تا مسیح به نمایندگی از عصر حوت، وارونه ی ماهیت خود شود و تعریف قبلی خود را با تاریکی شیطانی و تعریف کنونی خود را با نور الهی پایان دهنده به آن تاریکی معادل کند که درواقع همان نبرد یهوه علیه تموز و خدایان حول او است. با این حال، مسیح و یهوه در هیبت خورشید، هنوز مجبورند داستان خود را از روی داستان قبلی خورشید بسازند که طی آن، خورشید با قتل توسط تاریکی، موقتا به رحم مادر-زمین میرود و با تولد دوباره در هنگام طلوع انتقام میگیرد، همان چیزی که در تثلیث ازیریس-ایزیس-سیت و تولد دوباره ی ازیریس مقتول از ایزیس به صورت هورس برای انتقام گرفتن از برادرش سیت میبینیم. پس خورشید هم همسر زمین است و هم پسر او، و از طرفی چون قتل، با غروب در افق زمین به وقوع میپیوندد، زمین در این قتل شریک تاریکی است. این هم یادآور همدستی مادر هملت با عموی او برای کشتن پدرش و غصب تاج و تخت است که انتقام هملت را در پی دارد. سانتیلانا در مقدمه به موضوع هملت به خوبی پرداخته است.

به نوشته ی سانتیلانا، داستان معروف شکسپیر از هملت، بیش از هر روایتی تحت تاثیر گزارش ساکسو گراماتیکوس از شاهزاده املث است. گزارش اخیر در بسیاری از صحنه های خود، با افسانه ی فنلاندی کولروو هماهنگی دارد. کولروو پسر کالروو است که توسط برادرش اونتامو کشته میشود و همسرش به ازدواج اونتامو درمی آید. این زن در خانه ی اونتامو پسری میزاید که از همان زمان تولد، بنای ناسازگاری با اونتامو و دار و ندار او میگذارد طوری که اونتامو میگوید این قطعا کالروو است که از نو متولد شده و میخواهد انتقام بگیرد. بعد از این که چند بار سعی کرد کولروو را بکشد و موفق نشد، او را به چوپانی آهنگری گماشت. چون همسر آهنگر، باعث شد چاقوی مهم کولروو شکسته شود، کولروو به راهنمایی کلاغی به جنگل رفت و گرگ ها و خرس های جنگل راموقتا به گاو تبدیل کرد و به جای گاوهای اهلی به خانه آورد. زمانی که زن برای دوشیدن شیر گاوها به طویله رفت، توسط گرگ ها و خرس ها تکه تکه شد. بعد از سال ها کولروو به حوالی زادگاه خود برگشت و در راه در جنگلی با دختری همصحبت شد و با او زنا کرد. سپس تدارک جنگی را دید که در آن، تمام خانواده ی اونتامو را کشت. وقتی به خانه برگشت، دید که مادرش مرده است و از آن بدتر آن که فهمید دختری که در جنگل با او زنا کرده، خواهرش بوده است. مادرش وصیت کرده بود کولروو با تنها دارایی بازمانده شان که یک سگ سیاه بود، به جنگل نزد پریان آبی برود. کولروو با سگ سیاه به راه افتاد، ولی در راه از محل زنایش با خواهرش گذشت و با یادآوری اتفاق افتاده، از شدت عذاب وجدان، خود را روی شمشیر انداخت و کشت. سانتیلانا پایان کولروو را شکلی از پایان شاه آرتور در اثر زنای با محارم میبیند. آرتور نادانسته با خواهرش زنا کرد و پسری که از این عمل شوم متولد شد در آینده سلطنت او را نابود کرد.

سانتیلانا نسبت کولروو با چوپانی و حیوانات وحشی را نشانه ی ارتباط او با خدای طبیعت بخصوص در ورژن دیونیسوس باخوس میداند. دیونیسوس گاهی با تبدیل شدن به حیوانات وحشی و یا فرستادن آنها به سروقت دشمن انتقام میگیرد، چیزی شبیه کاری که کولروو با همسر آهنگر میکند. در داستان املث ساکسو هم نشانی از این داستان هنوز دیده میشود. املث همانند هملت شکسپیر، برای برداشتن ظن و گمان علیه خود، خود را به دیوانگی زده است. همراهانی که عموی املث بر او گماشته است، برای امتحان کردن او در مسیری گرگی را به او نشان میدهند و اسب مینامند. املث میگوید کاش از این اسب ها در چراگاه عمویش وجود داشت. منظور غیر مستقیمش این بود که کاش گرگ به شکل حیوان اهلی در می آمد تا بی سوء ظنی وارد زمین های عمویش میشد و تمام احشام او را از بین میبرد. دیونیسوس باخوس خدای جنون است و لغت املث یا امولدی در بریتانیا به معنی احمق است. سانتیلانا در اینجا توجه میکند که در یک شعر انگلیسی درباره ی اسکندر مقدونی، پارسیان، دو بار، اسکندر را سگ و احمق مینامند و برای احمق، از کلمه ی امولدی استفاده شده است. این، موضوع را برای من جالب میکند. چون یک افسانه ی فارسی میگوید اسکندر، نه پسر شاه روم (یونان)، بلکه پسر شاه فارس بوده که در دربار روم به دنیا آمده و در حمله به فارس، تاج و تخت پدرش را تقاضا میکرده است. با توجه به این که در تاریخ یونانی-رومی، داریوش سوم، یک دیکتاتور غاصب تاج و تخت بوده، نبرد اسکندر مقدونی علیه حکومت پارس در حکم گرفتن تاج و تخت خودش بوده که قبلا شکل دیگری داشته است. توجه کنیم که اینجا پارس به جای شرق و محل طلوع نشسته و یونان/روم به جای غرب و اقلیم شب. بنابراین اسکندر که از طریق هملت همان مسیح است، از قلمرو اروپا به قلمرو شرق حمله میکند تا آنچه را که ادعا میشود قبلا در شرق بوده است به آن بازگرداند و برای شرق فرهنگ تعریف کند.

ظاهرا یکی از دلایل شکست سکولاریسم نه فقط در شرق بلکه در جهان امروز، ساده انگاری این تز بوده است. چون سکولاریسم غربی، زیربنای لازم خود در شرق را به اندازه ی اروپا نداشته است که فقط با تعریف مذهب اصیل از سوی غربی ها درآنجا حاصل آید و حالا با مهاجرت جمعیت های زیاد شرقی به اروپا-امریکا، غربی هایی که احساس میکنند سکولاریسم غربی مشکلاتی دارد، مدام با بازخوردن امکانات فکری دیگر طی مشاهده ی شرقی ها، نسبت به سکولاریسم، دو دل میشوند. یورگن هابرماس هیچ وقت توضیح دقیقی درباره ی این که دنیای پساسکولار را باید چگونه تعریف کرد، ارائه نداد. اما در این که سکولاریسم امروزه به انبوهی از سکولاریتی های معلق در یک فضای ذهنی فراطبیعی عقبنشینی کرده است شکی نیست. نگرانی های رهبران غرب از این مسائل، قطعا یکی از دلایل تلاش آنها برای وارد آوردن فشار اقتصادی و روانی بر ممالک شرقی جهت بی اعتقاد کردن شرقیان به وجود نیروهای فراطبیعی حامی آنها است. اما عجیب این که هر گونه موفقیت آنها در این راه، تنها به لطف خدمات قبلی غرب به شرق ممکن شده که سبب شده فراموش شود زمین از ابتدا یک تبعیدگاه برای تحمل رنج و درد از سوی ارواح انسان ها بوده است.

ما را در سایت شیرها و گوسفندها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baghebabel بازدید : 9 تاريخ : يکشنبه 6 اسفند 1402 ساعت: 15:28

خبرنامه