رهبری که بیش از اقتصاد، به ایمان مریدانش متکی بود: صفویه، نازی ها و فراماسون ها

ساخت وبلاگ

نویسنده: پویا جفاکش

آنتونیو گرامشی معتقد بود حتی درحالیکه «امر کهنه» مرده باشد، «امر نو» به راحتی به دنیا نمی آید. نویسنده ی بی نام مقاله ی «آیا ملت ایران ناف دارد؟» در مقدمه ی پرونده ی ناسیونالیسم ایرانی در شماره ی چهارم «کتاب روزآور» (دی و بهمن 1402) ناسیونالیسم ایرانی را نیز چنین «امر نو» یی میداند. عنوان مقاله اشاره به این جمله ی ارنست گلنر است که «ملت ها ناف ندارند.» و نویسنده ایران را هم از این امر کلی، استثنا نمیداند. همیشه ملت ها تاریخی را به زور روی وضع و اندازه ی کنونی ملت خود جور میکنند و بعد سعی میکنند همه را هر طور شده، به آن چیزی که مطابق آن تاریخ باید باشند (و نیستند) تبدیل کنند. درباره ی ایران، «امر نو» به صورت یک جفت نوزاد دوقلو به دنیا آمده که با هم سر ستیزه دارند.: «از این دو نوزاد، یکی ملت را شهروندانی –زن و مرد- برابر میداند که حق زندگی دارند و خود را مبنای آزادی استوار میکند و دیگری پایه های خود را بر مفهومی مردسالار، یکه سالار و دیگرستیز از ملت استوار میسازد. درواقع، این دو جلوه هایی از چهره ی ژانوسی ناسیونالیسم هستند. از زمان پیدایش ناسیونالیسم، نظریه پردازان متوجه این چهره ی ژانوسی شده اند. ناسیونالیسم از سویی مفهومی سیاسی است که مشروعیت دولت را منبعث از مردم میداند و این مردم را شهروندانی برابر میداند و از سوی دیگر، مفهومی است فرهنگی که بر پایه ی مفاهیمی همچون نژاد یا زبان میکوشد مردمانی یکدست برای دولتی واحد ایجاد کند. میتوان این دو رویکرد را به ترتیب ناسیونالیسم مدنی و ناسیونالیسم نژادی نام نهاد. استدلال ما این است که ملت ها پدیده های جدیدی هستند که در زمانه ی مدرن خلق شده اند و بر اساس آنها، مرزهایی به وجود آمده اند و مردمانی درون این مرزها در کنار هم هم سرنوشت شده اند. قبل از ملت ها، جوامعی بوده اند با فرهنگ های متفاوت که در کنار هم زندگی میکرده اند. در اغلب موارد، مرزهای جدید مردمانی با یک فرهنگ واحد را کنار هم جمع نکرده اند. این مرزها به واسطه ی اتفاقات متعدد –جنگ ها و صلح ها و چانه زنی ها- به وجود آمده اند. خطی دور آدم ها کشیده شده، از این طرف، پایی بیرون مانده و از آن طرف دستی آمده داخل. مرزهای غیر طبیعی بر جوامع طبیعی محاط شده اند و هیچ عنصر طبیعی وجود ندارد که این آدم ها را به هم وصل کند. فقط میماند عنصر هم سرنوشتی. بنابراین ناسیونالیسم را باید در حد مفهومی سیاسی نگه داشت و از ناسیونالیسم به معنایی فرهنگی حذر کرد چرا که همزیستی مردمان هم سرنوشت در درون یک مرز ملی را به مخاطره می اندازد. خطراتی که امروزه ما را تهدید میکند همگی خصلتی فراملی دارند؛ از تروریسم و تخریب محیط زیست تا بیماری های مسری تا بازارهای بی پروا. و ملت ها در برابر نیروهای بزرگ چه در دست دارند؟ مهمترین ابزار دفاعی در برابر این مخاطرات، احتمالا دولت است. دولت ها ابزارهای ایدئالی برای دفاع و حفاظت از شهروندان نیستند. نواقص دولتی فهرستی بلندبالا میشود اما بهتر است نگاهی به آلترناتیوهای واقعا موجود بکنیم: دولت هایی کوچکتر که به اتکای ناسیونالیسم نژادی، سر ستیز با یکدیگر دارند. دولت های جدید به معنی مرزهای جدید هستند، پدیده ای که در طول تاریخ همیشه مناقشه برانگیز بوده است. به علاوه مخاطرات واقعا موجود خصلتی فراملی دارند تا ملی یا فروملی. برای مقابله با این مخاطرات، نیازمند همکاری های ملت ها و دولت ها هستیم. چه بسا برای چنین مقابله ای به نهادهایی ورای دولت ها نیاز داشته باشیم. چراکه سرمایه داری، سیاست ها و پیامدهایش، فرا ملی اند و مدت ها است که فراتر از دولت و ملت در سطح جهانی بر زندگی مردم اثر میگذارند. در وضع موجود ابزاری که دئر دست داریم همین دولت-ملت ها هستند. نتیجه ی سیاست هویت فقط ضعیف تر شدن مردمانی است که همین الان هم در برابر دولت ملی قدرتی ندارند، چه رسد در برابر روندهای جهانی سرمایه داری. تلاش برای دموکراتیک کردن دولت، تقویت اجتماعات مردمی و بسط عدالت در همه ی سرزمین به نظر آلترنالتیو معقول تری می آید.» (ص125)

این آلترناتیو بهتر تا حالا رنگی نداشته چون همیشه اینطور به نظر رسیده که قدرت های نظامی، با فتح سرزمین ها کشوری را به وجود می آورند و بعد آن را به آنچه میخواهند تبدیل میکنند. برای همین هم موسس ایران، کورش خوانده میشود که یک شاه کشورگشا است. بدتر آن است که کورش خودش یک الترناتیو صلح جوتر از اوایل دهه ی هشتاد شمسی برای یک تز وحشتناک قدیمی تر است که موسس ایران را شاه اسماعیل نامی میداند که فتوحاتش را با خشونت و قساوتی وصف ناپذیر شیعه نمود و تشیع را به مایه ی ناسیونالیسم ایرانی تعبیر نمود و جمهوری اسلامی مقلدی ستایشگر نسبت به او به نظر میرسد درحالیکه کورش اگرچه فاتح است ولی آنطورکه مبلغین امریکاییش به مردم ایران یاد داده اند روی دین خاصی تعصب نداشته است. با توجه به این که تصویر صلحجوی کورش تا قبل از نیمه ی دوم دوره ی اصلاحات در ایران ناشناخته مانده و تا دوره ی احمدینژاد تکثیر نشده بود، مدل قبلی کشورسازی در ایران، فقط و فقط مدل شاه اسماعیل بود که لابد باید انتظار داشته باشیم از قرن 16 میلادی تا وقوع انقلاب اسلامی برای بیش از 400سال، تنها مدل کشورسازی در ایران بوده است؛ ازجمله برای رضا شاهی که خودش اصلا شاه اسماعیل را نمیشناخت. درواقع کمتر ایرانی از خودش پرسیده است چه کسانی قصه ی شاه اسماعیل را به مردم ایران یاد داده اند. اما پرونده ی مزبور، در یکی از مقلات خود، پاسخ را به شما میدهد. این مقاله با نام اصلی franz babinger and the legacy of the german counter revolution in early modern Iranian historiography به قلم علی انوشهر در سال 2014 به عنوان فصل دوم کتاب rethinking Iranian nationalism and modernity توسط انتشارات دانشگاه تگزاس منتشر شد و به ترجمه ی مهسا حزینی و با نام «آیا صفویان دولت ملی تشکیل دادند؟» در پرونده ی مذکور درج شده است. مطابق این مقاله، اولین معرفان شاه اسماعیل، دو نفر بودند. یکیشان ادوارد براون انگلیسی، اولین نویسنده ی تاریخ سیاسی ایران است که ادعا میکند شاه اسماعیل قصد احیای ایران ساسانی از بین رفته در هشتصد سال پیش را داشت و در ادامه ی جنبش فرهنگی-ادبی احیای سنت های فارسی از قرن دهم قرار داشته است. اما نفر دوم تاثیر بیشتر و جهانشمول تری بر روند تعریف فرهنگ در ایران داشته است. او فرانتس بابینگر فاشیست آلمانی است که همزمان با براون، ادعای ترسیم میراث شاه اسماعیل را بر اساس اطلاعاتی که در عثمانی و یا در توضیحات شاهدان ایتالیایی به دست آورده است داشته است. به ادعای بابینگر، نهضت شاه اسماعیل، نه یک نهضت احیاگر ایران بلکه دنباله ی نهضت شکست خورده ی شیخ بدرالدین در آناطولی از دولت عثمانی بوده که سعی کرده با فتح ایران، نهضت را سر پا نگه دارد و جنگ با عثمانی را از سرزمین همسایه دنبال کند. بابینگر، نهضت شیخ بدرالدین را ماهیتا کمونیست و واکنشی به یک فضای هرج و مرج و بی امکاناتی شدید توصیف کرده و به آن، رنگ جنبشی عرفانی و اجتماعی داده است. او توضیح نمیدهد که شاه اسماعیل پول فدایی هایی را که برایش میجنگیدند از کجا آورده است و در عوض، مدام به طرزی اغراق آمیز و باورنکردنی روی این مطلب تاکید میکند که مریدهای شاه اسماعیل آنقدر به او ایمان داشتند و او اینقدر جذبه داشت که آنها هر کاری برایش میکردند و همه ی فرمان هایش را بی کم و کاست و بی چون و چرا اجرا میکردند. بعدا و در زمان تاسیس دولت نازی در آلمان، وقتی بابینگر مشکوک خوانده و رگ یهودی ریشه اش برجسته شد، در نوشته هایی اقدام به دفاع از خود کرد و درحالیکه ادعا میکرد خون کاملا پاک و آریایی دارد، خدمات خود را برشمرد و مشاهداتش در جنگ ها را یاد کرد. درآنجا توصیف او از جامعه ی متشتت و بی امکانات آناطولی، کاملا شبیه آلمان زمان جنگ های بابینگر، راست افراطی حاکم بر آلمان کاملا قابل تطبیق با دولت عثمانی، و نهضت شیخ بدرالدین در تطابق با نهضت کمونیستی شکست خورده ی رزا لوکزانبورگ در آلمان به نظر میرسد. ظاهرا بابینگر داشته فضای عثمانی قدیم را از روی آلمان زمان خود ترسیم میکرده است. به دلیل شباهت های این دو فضا بود که یک ایرانشناس فاشیست به روزتر تا آن حد که یک نازی تام و تمام باشد، به شاه اسماعیل بابینگر توجه نشان داد. او والتر هینتس معروف، از پیشوایان تنظیم تاریخ برای ایرانیان است که بسیاری از استادان اولیه ی تاریخ ایران، حکم شاگردان او را دارند. حتی اسناد مکتوبی که هینتس برای تاریخ تبلیغات جریان شاه اسماعیل در آناطولی برای تاسیس نهضت قزلباشان ارائه میکند کپی اسنادی است که بابینگر ادعا میکند در عثمانی به دست آورده است. منتها درحالیکه شاه اسماعیل بابینگر دنباله ی جریان های عثمانی است، هینتس، این شاه اسماعیل را به شاه اسماعیل ادوارد براون که قصد احیای ایران را دارد میدوزد و برای این که ثابت کند براون درباره ی اسماعیل راست میگوید، فقط یک کار میکند: میگوید شاه اسماعیل، ظاهری زیبا و با جذبه داشت که چنین چیزی فقط از آریایی ها ممکن است و اگرچه شاه اسماعیل فقط سبیل میگذاشت، ولی سبیلش متمایل به قرمز بود، پس او نوردیک است و نه مانند اکثریت اطرافیانش ترکمن. هینتس این ادعای عجیب را نمود چون مطابق نظر نازی ها، ایرانی ها به اندازه ی آلمانی ها آریاییند و اینطوری نهضت قزلباش های آناتولی میتوانست سلف نهضت فاشیست آلمانی و خود شاه اسماعیل میتوانست الگوی مناسبی برای هیتلر باشد؛ الگویی که به همان اندازه از اطرافیانش انتظار میرفته دستورات الهی او را مو به مو اطاعت کنند. بدبختانه شکست نازی ها به محبوبیت این شاه اسماعیل قلابی پایان نداد و او در شوروی مورد استقبال قرار گرفت و حتی یک استاد شوروی یعنی ولادیمیر مینورسکی به ترویج این تصویر از شاه اسماعیل در جهان انگلیسی زبان همت گماشت. علت این بود که نهضت کمونیستی شوروی در دوران استالینیسم، اگرچه ادعای فراقومی بودن داشت، ولی عمیقا میخواست ملت های نااسلاو اغلب ترک شوروی را زیر برتری اسلاوها که با ادبیاتی هیتلری، خود را آریایی تلقی میکردند متحد کند و از این جهت، یک برتری آریایی بر یک اکثریت ترک به مدل شاه اسماعیل هینتس برای مورخان شوروی جالب بود. (ص208-193) راجر سیوری انگلیسی و استاد دانشگاه تورنتو، در دنباله ی هینتس و مینورسکی، جارچی تبلیغ این تصویر از شاه اسماعیل شد بی این که هیچ کدام از آنها توضیح داده باشند بلاخره این اسماعیل فراری ای که در 12 سالگی شاه شده است، اقتصادش روی چه استوار بوده و پول این همه سرباز و لشکر برای فتح قلمروی به بزرگی ایران را از کجا آورده است. سیوری «در سال 1986 نوشت که انقلاب اسلامی ایران به رهبری آیت الله خمینی، چیزی جز ظهور دوباره ی نمونه ی صفوی هرچند به شکلی اصلاح شده نیست. نیازی به گفتن نیست که انقلاب اسلامی ایران از نظر او تلاشی آرمان گرایانه به رهبری روحانیون شیعه "نمایانگر آرمان هزاره ای حکومت آرمانشهر مهدی" بود.» (ص210)

ظاهرا شرایط نابسامان آلمان در بحبوحه ی بروز نازیسم، با همکاری های رضا شاه و آلمانی ها در ایران امکان بالقوه برای بومی سازی پیدا کرد و با بروز شرایط نابسامان مشابه با اشغال ایران توسط متفقین در طی جنگ جهانی دوم، این بالقوگی حالت بالفعل یافت. بنابراین تجسد استبداد منور آسمانی در دولت-ملت، قبل از این که به فکر انقلابیون سال 1979 برسد و یا توسط کمونیسم شوروی در ایران بعد از جنگ دوم جهانی مطرح شود، در بازسازی حکومتی مملکت در بعد از جنگ دوم جهانی مجال بروز یافت و فقط شرایط، اجرای آن را حدود 12 سالی به تعویق انداخت. حتی ممکن است شرایط اشغال ایران در جنگ اول جهانی هم از شرایط آن در جنگ دوم جهانی کپی شده باشد. یادمان باشد که زندگینامه ی رضاشاه را پسرش تهیه کرده است که درس آموخته ی خارج بود. وگرنه نه رضا شاه کمسواد میدانست باید برای وجود خودش تاریخ تهیه کند و نه آن رجال قاجاری انگلوفیل اطرافش که با تحقیر و ناخرسندی از او اطاعت میکردند، به او چنین چیزی القا کردند. بنابراین پرتره های رضا شاه منجی و محمد رضا شاه منجی هر دو تحت تاثیر نازیسم خلق شده اند و این نازیسم است که میانپرده ی کمونیسم را از صحنه حذف کرده و یا شاید در مورد رضا شاه، سرکوب آن را به جای دشمن، به جنگجویان خودی نسبت داده است (اشاره ام به جنبش کمونیستی جنگل است که خود رضا شاه در زمانی که هنوز رضا خان بود سرکوبش کرد). علت این است که در زمان تهیه ی داستان شاه اسماعیل توسط بابینگر، فاشیسم هنوز نازیسم نشده بود و همانطورکه تعریف فاشیسم نشان میدهد، قرار بود یک مجموعه ی ناهماهنگ درصدد رسیدن به قدرت باشد که بعد از تحکیم خود به زور، بسته به شرایط برای خود ایدئولوژی بنویسد. حتی در زمان نام گرفتن فاشیسم آلمانی به نازیسم که مخفف «حزب ناسیونال سوسیالیست کارگر» آلمان است، از اسمش معلوم بود که آن قرار است مایه های سوسیالیستی هم داشته باشد، درحالیکه جهانخواری خود را با رفتن به جنگ ابرقدرت سوسیالیستی شوروی و تعبیر مارکسیسم به توطئه ی یهودی ها شروع کرد. درواقع، نازی ها برای تفسیر قدرت، به هر چیزی چنگ می انداختند و مشکل این بود که درحالیکه روی موج نفرت آلمانی ها از قدرت یهود سوار شده بودند و میخواستند آلمان را از چنگال یهود آزاد کنند، در امکانات فکری واقعا موجود در کشور، هیچ چیزی که بتوان به ضرس قاطع آن را غیر یهودی نامید در دست نداشتند. در خارج هم در نظریه ی آریا، متوجه تئوسوفی بریتانیایی شده بودند که خود ریشه در کابالای یهودی داشت اگرچه بریتانیا تا قبل از حمله ی هیتلر به فرانسه، دوست هیتلر بود و هیتلر هیچ از کمک های مالی سرمایه داران یهودی بریتانیا به خود ناراحت نمیشد. در این شرایط، حتی قصه های نژادی ناسیونالیسم آلمانی اگرچه ضد یهود به نظر میرسید ولی عمیقا یهودی بود، ازجمله افسانه ی نژاد آریا.

در نزد آلمانی ها و فامیل های انگلیسیشان هر پدیده ی ماقبل یهودی-مسیحی ای به قلمرو جن ها و اعماق جنگل ها انتقال داده شده بود. چون تورات و دیگر منابع یهودی-مسیحی، تفکرات ماقبل یهودی را میراث اجنه و مردم ماقبل یهودی را نیمه جن میخواندند و جن ها را سرافیم یعنی مارسانان میخواندند چون تکثیر مار باغ عدن بودند که با فریب دادن آدم و حوا، سبب هبوط انسان به زمین و تحمل رنج و بدبختی شد. ناچارا آریایی ها نیز برای قرار گرفتن مقابل یهود، باید به قلمرو اجنه انتقال می یافتند. مطابق افسانه ها، «آری» نام اجنه ی نیم شیر-نیم انسانی بود که به «فلین» ها یعنی گربه سانان هم شهرت داشتند. کلمه ی «آری» یا «آریه» یا «آریا» -مونثش «آریتا»- در زبان های سامی منجمله عبری به معنی شیر است. نژاد آری ها در یک جهان اثیری به موازات جهان ما و در فضایی با جنگل ها و رودخانه ها و کوهستان ها کاملا شبیه زمین زندگی میکردند. انسان زمینی از نسل آنها برخاست و مدت ها قبل از این که در زمین جایگیر شود، زمین قلمرو خزنده سان ها یا سرافیم بود. سرافیم کم کم با بازی با قدرت های اثیری خود و توانایی تبدیل شدن به موجودات پرنده موسوم به کاریان ها، امکان اوج گیری در آسمان را یافتند و از دریچه ی آسمان به قلمرو شیرمانندها راه یافتند. امروزه دوران حکومت خزنده سانان بر زمین به دوران حکومت دایناسورها تبدیل شده است و اگر دقت کنید علاقه ی زیادی وجود دارد تا پرندگان را از نسل دایناسورها جا بزنند و دایناسورهای زنده بنامند. پرندگان شکاری بخصوص عقاب به بالاترین اوج گیری ها در آسمان مشهورند و نه فقط نماد رومی های قدیم و خدایشان ژوپیتر عقاب است، نه فقط نماد نازی ها که ادعای احیای روم را داشتند هم عقاب است، بلکه نماد روم امروزی یعنی ایالات متحده ی امریکا نیز یک عقاب خاص امریکای شمالی یعنی عقاب طاس است. این نمادسازی تا اندازه ای اشاره به صعود کاریان ها به اوج آسمان دارد که کنایه از رسیدن آنها به درجات بالای معنوی و به دست آوردن توانایی های جادویی ازجمله برای سفر به قلمرو اثیری آری ها دارد. کاریان ها توانایی های ایجاد کالبد اثیری را از آری ها آموختند و از آن برای گسترش موجودات زنده در زمین استفاده کردند. در ابتدا آنها از این قدرت ها دریچه ای به روی جهان فیزیکی زمین گشودند و مرز بین سرافیم و فلین ها را از بین بردند. از ترکیب سرافیم با فلین ها نژاد دورگه ی دراکونی ها یا اژدهایان پدید آمد که یهوه خدای یهود، بعدا به یکی از تاثیرگذارترینشان تبدیل شد و به سبب دورگه بودنش است که هم شیر نماد او است و هم مار. درحالیکه کاریان ها علاقه مند به تولید انواع و اقسام پرندگان با اثیر بودند، آری ها تمرکز خود را بر تولید گونه های کم تعداد تر ولی تاثیرگذار تر گربه سان از روی خود گذاشتند. در انتهای این تولیدات، گربه ی اهلی فقط در عصر آدمیزاد تولید شده است. ماده ی اولیه ی او را به ترکیب های صفاتی شیر وحشی و آدمیزاد آمیختند تا موجودی بینابینی باشد که در کنار آدمیزاد و در شهر میزید و از طریق حواس قدرتمند خود، جاسوسی آدمیان را میکند و به آری ها گزارش میدهد. در مقابل این آخرین گربه، اولین گربه سانی که آری ها ساختند شبیه ترین به خودشان بود: شیر؛ جانوری نیرومند و شکارگر که تفاوت شخصیتی بین نر و ماده در آن به شدت مشهودتر از دیگر گربه سانان است. با پیدایش نژادهای میمون و انسان از گروهی از آری ها، این دوگانگی هنوز در این گونه ها بسیار مشخص و واضح بود. گروه های اخیر، نسلی از مجرمان بودند که آلوده ی فیزیک زمین شده و از سوی جامعه ی خود طرد و از به کارگیری امکانات اثیری محروم شده بودند. با این حال، تا مدتی در اطراف کوهستان محل ارتباط اجنه با زمین یعنی کوه هرمون یا صهیون، با موجودات فراطبیعی ارتباط برقرار میکردند. نام معمول و عمومی تر کوه یعنی هرمون، با نام هرمس خدای خرد تلاقی کرده است، همینطور با حیرام استاد اعظم ماسون ها. به یک روایت، حیرام، دورگه ی اهالی صور با قبیله ی یهودی دان بود. این هم دلیل دارد، چون دان تنها قبیله ی یهودی است که توانایی تصرف منطقه ی کوه هرمون یا صهیون را به دست آورد و به امکانات جادویی موجودات آسمانی دست یافت. در منابع یهودی، از پیروزی قبیله ی دان بر قبایلی با نام های لائیش و لشم سخن رفته که هر دو لغت به معنی شیر هستند. سمسون پهلوان یهودی که شیری را با دست خالی کشت، از قبیله ی دان بود. او را نسخه ی عبری هرکول یونانی میدانند که شیر نمه ای را کشت و پوستش را به تن کرد و خود، او شد. این با صحنه ای از زندگی سمسون قابل تطبیق است که وقتی از محل جسد شیری که قبلا کشته بود میگذشت، دید در جسد او زنبورهای عسل، لانه کرده و عسل تولید نموده اند و از عسل خورد. زنبور عسل، نماد حیوانی قبیله ی دان است و شیر، نماد حیوانی هر دو قبیله ی دان و یهودا است ولی یهودا بیشتر به آن معروف است. عیسی اگرچه بره ی خدا بود، ولی تجسد انسانی شیر یهودا نیز محسوب میشد. درواقع لانه کردن زنبورها در جسد شیر، نشاندهنده ی آن است که آنچه به نام میراث یهودا میشناسیم، اکنون دان میراث بر آن است و البته خود سمسون هم پدرش از دان و مادرش از یهودا بوده و بنابراین مشترک بودن میراث های فرهنگی دان و یهودا را اعتراف میکند. سمسون به مانند نسخه ی یونانیش هرکول، یکی از تجسمات مسیح است و با قرار گرفتن در جای مسیح بن یهودا، درحالیکه همزمان قاتل شیر و جا زننده ی خود در قالب او است، موید حدیث برخاستن آنتی کریست یا دجال از قبیله ی دان است. آنتی کریست چنان در معرفی خود به جای کریست یا مسیح موفق است که همه او را خود مسیح میدانند. ممکن است مسیح کنونی و کلیسایش تجسم خود آنتی کریست باشند. مسیح بن یهودا از نسل داود است و داود هم درست مثل سمسون دانی شهرت خود را با کششتن یک شیر در کنار یک خرس به دست آورده است اگرچه نماد داود هم شیر است. داود و سمسون هر دو قهرمانان مبارزه با پلستینی ها هستند و احتمالا یک نفرند در دو روایت. این البته تضادی با معرفی شدن فراماسونری انگلستان در جایگاه آنتی کریست ندارد. خانه ی فراماسون ها قبل از لندن و یورک در انگلستان، ادینبورگ در اسکاتلند بوده و قدیس حامی ادینبورگ، سنت دیوید یا همان داوود شاه یهودایی است. اشرافیت اسکاتلند خود را میراث بر گروهی از ایرلندی ها میشمردنمد که توهاته دانان خوانده و گاهی به سبب اسمشان، اعقاب قبیله ی دان شمرده میشدند. ادینبورگ به «شهر شیر شهرت» دارد و البته توجه داریم که نام ادینبورگ را میتوان به شهر عدن هم معنی کرد. CAER EDEN دیگر نام ادینبورگ هم معنای یکسانی دارد. اسکاتلند همان باغ عدنی تصور میشد که با هبوط آریایی ها بر آن، به وجود گورگون ها و تایتان ها و نژادهای شیطانی آلوده شد و طوفان خشم یهوه را با سیل نوح بر خود جاری کرد. کشتی نوح در ناحیه ی بوگی اسکاتلند فرود آمد و حیات از آن دوباره جریان رفت. با این حال، مورهای سیاهپوست، ته مانده ی وجود شیاطین را در خود حمل کردند. نام آنها نیز با «موری» اسکاتلند مقایسه شده است. آنها میتوانند همان مروپی ها یعنی قوم مرو باشند. نام مرووه جد خاندان اساطیری مروونژی که روم مقدس مسیحی را برافراشتند میتواند تلفظ دیگری از مروپی باشد. مروپی ها را همان اتیوپیایی ها میدانند که گفته شده اولین مردمی بوده اند که روی تفاوت جنسیتی مرد و زن، حساسیت به خرج داده اند. اتیوپیایی ها را گاهی سرخپوستان یا نژاد سرخ میخواندند که این هم یادآور ارتباط مورها با ادومی ها است چون ادوم را نیز به سرخ معنی میکنند و تازه نام آدم را هم تلفظ دیگر ادوم و به معنی سرخ تلقی میکنند و ازاینرو میگویند او از گل سرخ رس آفریده شد. مصر قلمرو فراعوه (فرعون) که متصل به سرزمین اتیوپیایی ها است نیز در اسکاتلند نسخه ی خود را دارد. جزایر فارو و فرگوس، نام از فراعوه دارند. پومپونیوس ملا مورخ رومی نوشته است: «فاروسی ها در کنار اقیانوس اطلس ساکن بودند جایی که تا قلمرو هیسپریدها ادامه داشت.» ارتباط اسکاتلند با مردمان شیرمانند آریایی، منشا همه ی این بومی سازی ها و البته در همه ی اینها تحت تاثیر ادینبورگ است که تپه ای خاص داشته که به شکل یک اسفنکس یا شیر-انسان استنباط شده است و آن را صندلی آرتور و تخت شیر نیز خوانده اند. آرتور میتوانسته شکلی از شاه داود باشد و با داود، محل اورشلیم، معادل ادینبورگ میشود و البته محل فنیقی ها و کنعانی ها و ادومی ها و اتیوپیایی ها در اطراف ادینبورگ قرار میگیرد. همه ی اینها تا اندازه ای به خاطر آن است که این نژادها از نسل جن های شرور و شیاطینند و اسکاتلند هم علاقه ی زیادی به نسبت دادن جن های شیطانی به خود دارد کمااینکه نام جزایر اورکنی اسکاتلند را به طور عامیانه به اورک ها یا جن های شرور نسبت میدهند. نظرگاه مربوطه کاملا متعلق به ملت هایی است که در شرق بریتانیا میزیستند و از دید آنها بریتانیا غربی ترین محل دنیا و دریای کنار آن، غروبگاه خورشید بود و خورشید در غروب خود، به دوزخ در زیر زمین وارد میشد که جایگاه شیاطین است. دوزخ به خاطر زیرزمینی بودنش مورد توجه نظرگاه های افراطی ژرمن تلقی میشد. چون برای هم ردیف کردن خدایان رومی و ژرمن، نام ووتان (اودین) مهم ترین خدای ژرمن را مخفف نام وولکان خدای آتشفشان و صنعت کرده بودند. وولکان در جهان زیرین آهنگری میکرد و گدازه های آتشفشانی که نماد آتشین بودن دوزخ هم گرفته شده اند، مواد مذاب ریخته گری او شمرده شده اند. آذرخش ژوپیتر که الگوی علاقه ی مخترعین به نیروی الکتریسیته و البته سلاح های جنگی بوده است، نیز در کارگاه زیرزمینی وولکان تهیه شد. وولکان خود مغضوب ژوپیتر واقع و از آسمان به زمین پرت شده بود، درست مثل شیطان. درواقع نسخه ی دیگری از همو بود که الگوی پیشرفت های صنعتی انسان شده بود و باید جایش را در بریتانیا یعنی البای سابق پیدا میکردید که محل حکومت غول های الب (الف) تلقی میشد. با این حال، باغ سیب هیسپریدها نیز در محل بریتانیا شناسایی میشد. هرکول در این باغ بود که سیب های طلایی را که توسط ماری محافظت میشدند به دست آورد. مار، همان شیطان باغ عدن و سیب ها همان میوه ی ممنوعه اند. نسبت او با تاریکی، غرب را به دیگر قلمرو تاریک جهنمی در شمال میپیوست که در اسناد منتسب به دکتر جان دی، توسط شاه آرتور از بریتانیا استعمار شده تا میراث شمال به تصرف غرب یعنی بریتانیا و مولودش امریکا درآید. مار درخت ممنوعه در عدن، مرتبط با تصویر عمود جهان به جای درخت کیهانی است و این عمود جهان ستاره ی قطبی در قطب شمال است. ستاره ی قطبی قبلا در محل ستاره ی ثعبان (اژدها) در صورت فلکی تنین (اژدها) واقع بود و اژدها روح قلمرو تاریک و بی بر قطب شمال است اگرچه اکنون محل ستاره ی قطبی به صورت فلکی دب اصغر انتقال یافته است. ترکیب بهشت زیبا و دوزخ بی بر و تاریک، وقتی به دست می آید که بگوییم باغ بهشتی، در اثر نفرین الهی به قلمروی جهنمی مسخ شده است. از قرآن، چنین استنباطی به دست می آید. درآنجا از درخت زهرآگین زخوم در جهنم سخن به میان می آید که شاخه هایش مانند «سرهای شیاطین» هستند. منظور از شیاطین دراینجا مارها است و درختی با شاخه های مارمانند، همان درخت باغ عدن با روح مار است که اکنون به درختی جهنمی تبدیل شده و مایه ی شر برای بشر است.:

“THE CELESTIAL SHIP OF THE NORTH”: E. VALENTIA STRAITON: 1900CE: BIBLIOTECAPLEYADES.NET

نازی ها نیز مایل بودند نسب نژاد آریایی موهوم خود را در قطب شمال پی بگیرند و ازاینرو نژاد اصیل ژرمن و قوم برگزیده را از نسل نورس های وایکینگ در شمال دور تعیین میکردند. در بریتانیا نیز نسبت مشخصی با میراث بری فتوحات از نورس ها حس میشود که بخصوص به خاطره ی قهرمانی های ریچارد شیردل در جنگ های صلیبی بازمیگردد. ریچارد شیردل دومین پادشاه پلانتیجنت بعد از پدرش هنری دوم بود. پلانتیجنت ها که حاکمان انجو در فرانسه بودند نسب خود را به پلانتیا شاهزاده خانم جن و خواهر ملوسین -دیگر شاهزاده خانم معروف جن- میرساندند. هنری دوم که مادرش شاهزاده خانم بریتانیا و پدرش یک کنت انجو بود و در کودکی، در قلمرو انجو فرانسه بزرگ شده بود، در ادامه ی ارتباطات بریتانیا با نورمن های نورماندی حکام وایکینگ به قدرت رسیده در فرانسه قرار داشت که از زمان فتح بریتانیا توسط ویلیام فاتح -دوک وایکینگ از نورماندی فرانسه- شروع شده بود. در دوران حکومت هنری دوم در بریتانیا، زمین های او در فرانسه بیش از زمین های لویی هفتم، شاه فرانسه بود. هرچند پسرش جان بیشتر زمین هایش را در فرانسه از دست داد ولی ادعای انگلستان در داشتن این زمین ها سبب جنگ های فراوان بین بریتانیا و فرانسه شد. اما همین ارتباط فامیلی قبلی با نورمن ها بود که پای ریچارد شیردل را به جنگ های صلیبی باز کرد. جنگ های صلیبی در ائرشلیم، بعد از آن وقوع یافته اند که الکسیوس اول، بزرگترین پادشاه کومننوس بیزانس، از نورمن ها و پاپ اوربان برای دفاع از خود در مقابل ترک های سلجوقی یاری خواست. اما به زودی خود بیزانس هم درگیر اشتهای بالای نورمن ها برای فتح سرزمین های شرقی شد. این، موقعیت خاصی به شخصیت اساطیری الکسیوس میدهد. چون به نوعی یادآور تلاش صلیبی ها برای متحد شدن با مغول های چنگیزخانی برای نبرد با ممالیک مصر –صاحبان بعدی اورشلیم- است. نکته ی جالب این است که در زمان سلجوقی ها خلافت اسلامی متعلق به عباسیان و در بغداد عراق واقع بود ولی بعد از شکست از هلاکوخان مغول، عباسیان به مصر ممالیک گریخته بودند. این داستانی تصنعی برای ربط دادن دو بابل است، چون هم بغداد و هم مصر با بابل تطبیق میشدند و ازاینرو سلجوقیان و ممالیک نیز دو سوی یک واقعیت شمرده میشوند، واقعیتی که هلاکو بنیانگذار سلسله ی ایلخانی در آن به جای الکسیوس نشسته است و الکسیوس با قرار گرفتن در جایگاهی صلیبی، قابل مقایسه با پیشوای استعمار شرق یعنی الکساندر یا اسکندر کبیر است. از این طریق، قستنطنیه خود نسخه ای از رم و از این طریق قابل مقایسه با اورشلیم محل حکومت خاندان یهوئدا است، همانطورکه رم ایتالیا نیز در جایگاه اورشلیم در سرزمین مقدس قرار داشت. فومنکو پیروزی های همزمان بلغارها و عرب ها بر قستنطنیه در زمان کنستانتین چهارم و مجبور شدن دولت قستنطنیه به دادن باج سنگین به خان بلغارها را شکل دیگری از شکست دولت یهودا از نبوکدنصر شاه بابل و باج سپاری به او میشمرد و اضافه میکند که حکومت بلغارها میتواند همان حکومت مغول های چنگیزخانی باشد بخصوص به خاطر آن که نام منطقه ی ولگا که محل اصلی وقایع حول مغول های چنگیزخانی در روسیه است، با نام قوم بلغار مرتبط است.:

Chronologia2: anatoly fomenko: chap4: part15

نام الکسیوس را میتوان تلفظی دیگر از هلاکو دانست و به لغت سریانی الاکو به معنی پسر خدا ربط داد که میتواند لقبی برای خود عیسی مسیح باشد که پسر یهوه بود. الکساندر نیز پسر جوویس یا ژوپیتر خدای اعظم رم بود که شکلی از یهوه است. نام الکساندروس ترکیب الکس به اضافه ی اندروس است. اندرو یعنی انسان. اما درعین حال، با توجه به تعبیر انسان به یک مفهوم فلسفی که درجه ی افضل مسیحیت را نشان میدهد، آن میتواند در اصل انذر به معنی نصرانی ترین یا مسیحی ترین باشد که نصرانی معادل «ناصری» لقب مسیح است. طبیعتا مسیحی ترین فرد، خود عیسی مسیح است. تبدیل "ذ" به "د" در لاتین، در نام "مانداروس" برای فرمانروایان عرب نیز دیده میشود که در اصل، "منذر" احتمالا به معنی مسیحی شده است که عنوان سلسله ی فرمانروایان منذری در حیره ی عراق را هم تشکیل میدهد. باز تبدیل "ذ" به "ص" بر اساس تبدیل "نذر" به "نصر"، میتواند «منذر» را به صورت «منصور» اولین خلیفه ی عباسی بغداد بازسازی کرده باشد. «منصور» بر وزن «مفعول» هم میتواند به معنی مسیحی شده باشد. شاید دراینجا مسیحی شدن، اشاره ای به قرار گرفتن جناحی از حکومت سلجوقی مرکز دهنده به بغداد، به قبله ی پاپ رم باشد که مقابل بقیه ی جریان ها ایستاده اند و قستنطنیه که به اندازه ی متصرفات سلجوقیان در ترکیه قرار دارد به دلیل مرکزگیری این جناح مهم شده و بعدا پایتخت عثمانی های برآمده از حکومت سلجوقی شده باشد. این میتواند جای پایی برای قستنطنیه در دربار واتیکان باز کرده باشد که درنهایت سبب ادعای میراث بری مسیحیت از قستنطنیه و نیز ادعای حکومت سرسلسله ی فرمانروایان مسیحی روم یعنی کنستانتین کبیر در قستنطنیه شده باشد، همچنین جعل گسترده ی آثار کلاسیک یونانی-رومی با ارجحیت دادن به یونان با فرض این که کلیسای یونانی زبان قستنطنیه در عثمانی، در مسیحی بودن و حمل میراث رومی ارجح است. با این کار، الکسیوس یا الکساندر نیز به صورت یک پاپ الکساندر پنجم از قستنطنیه به رم وارد شد و بر آن حکومت کرد. او قبل از پاپ شدن، "پیتر کاندیا" نامیده میشد که پیتر همان پطرس اولین پاپ رم است و کاندیا نام جزیره ی کرت زادگاه ژوپیتر است. ژوپیتر هم یعنی پدر یوویس، و پیتر در جایگاه پاپ، همان نسخه ی انسانی شده ی ژوپیتر و باز هم به اندازه ی الکساندر (اسکندر)، یک نسخه ی فرمانروا از مسیح است. جانشین پاپ الکساندر پنجم، پاپ جان است و این هم یادآور تحویل تخت سلطنت بیزانس از الکسیوس اول به پسرش جان کومننوس است. اما این وفاداری به افسانه ی الکسیوس، باعث میشود تا پاپ الکساندر به صورت پاپ الکساندر پنجم، کمی قبل از پاپ الکساندر ششم قرار بگیرد که صورت واقعی تر او است هرچند جان یا یوحنا به صورت جیووانی پسر محبوب پاپ الکساندر ششم که در زمان حیات او به قتل رسید هنوز در زندگینامه ی او حضور دارد. پاپ الکساندر ششم همان کسی است که به خاطر اعمال غیر اخلاقی شنیع و فضا دادن به رنسانس و گناهکاری کشیش ها مایه ی شورش مارتین لوتر آلمانی و ظهور پروتستانتیسم واقع میشود و اینطوری زمینه ی لازم برای جرئت یافتن هنری هشتم بریتانیا برای جدا کردن انگلستان از حکومت پاپ فراهم میشود. با این حال، پیوند آلمان و بریتانیا در این صحنه، فقط مقدمه ای بعدا طراحی شده برای پیوند آلمان و بریتانیا در قرن 18، زمانی که ویلیام اورنج هلندی بریتانیا را فتح کرده و از کاتولیسیسم به پروتستانتیسم لوتری اصطلاحا «برگردانده» بود و حالا خاندان آلمانی ساکس کوبورگ حاکم بریتانیا و جمع آورنده ی فراماسونری گرد خود شده بودند، تلقی میشود. همکاری اسکاتلند در این غلبه ی خارجی نیز او را در حلقه ی ژرمن ها درمی آورد منتها ارتباط اولیه را از طریق خاستگاه تمپلارهای تاثیرگذار بر اسکاتلند یعنی فرانسه دنبال میکند و نورمن ها را برجسته میکند. حتی شورش اسکاتلند علیه انگلستان، دنباله ی شورش ویلیام والاس خوانده میشود که نامش ادای احترامی به ویلیام فاتح است. همین میراث ماسونی است که با ساختن وقایع تاریخی دروغین حول تمثیل های باستانی، به جریان های بعدی الگو میدهد و ازجمله شورش ژرمن ها علیه مسیحیت رومی را با نسبت دادن آنها به وایکینگ های آمده از یک بهشت جهنم شده در قطب شمال، به سمت پرستش تاریکی بر ضد نور میراند با همه ی برداشت های عرفانی ای که میتوان از نور و تاریکی نمود. با تبدیل ژرمن ها به «آریایی ها» توسط سر ویلیام جونز انگلیسی، این نهضت از اروپا به ایران و هند هم تسری می یابد و به این سمت پیش میرود که «غرب» که جایگاه تاریکی است مثبت میشود و «شرق» که طلوعگاه نور خورشید است بد. برای ایران، «غرب» اروپای ژرمن و امریکای شمالی ژرمن است و «شرق» چین و روسیه که اکنون حامیان اویند. اما نکته ی جالب این است که «شرق بد» و «غرب خوب» نمیتوانست تا قبل از این که جمهوری اسلامی به وجود بیاید معنی یابد چون باید حتما اول، حکومت اخلاقی فاسدی از جنس واتیکام رومی به وجود بیاید که بعدش بتوان یک جریان اخلاق ستیز از جنس فراماسونری را مثلا به جنگش فرستاد. همین نشان میدهد که سلف انقلاب اسلامی یعغنی جناب شاه اسماعیل صفوی، هیچ وقت در ایران واقعیت نداشته مگر به عنوان یک الگوی تخیلی و غیر قابل اجرا برای خود انقلاب اسلامی، دقیقا برای این که انقلاب اسلامی شکست بخورد. شاید ادوارد براون هم در همان زمان که مفسده ی دعوت روحانیون شیعی به قدرت توسط مشروطه خواهان ریاکار هنوز شر و شورش بالا بود، بی دلیل، شاه اسماعیل را قهرمان تاریخ ایران نخوانده بود. شاید حق با هینتس بوده است: شاه اسماعیل بابینگر و شاه اسماعیل براون به راحتی میتوانستند به هم متصل شوند؛ حداقل در دورانی که ملتسازی برای شرق را دشمنان غربی شرق مرتکب میشدند؛ دشمنانی که همانقدر به حرف های خود اعتقاد داشتند که شاه اسماعیل مذکور وقتی پیش مریدان مومنش ادعای مهدی بودن، علی بودن و خدا بودن میکرد.

شیرها و گوسفندها...
ما را در سایت شیرها و گوسفندها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baghebabel بازدید : 11 تاريخ : يکشنبه 6 اسفند 1402 ساعت: 15:28