جامعه ی ناپلئونی: جهانبینی هایی که در آنها معبد خدا از روی جهنم تنهایی افراد ساخته میشود.

ساخت وبلاگ

نویسنده: پویا جفاکش

چند سال پیش، گلب نوسفسکی از پیشگامان نهضت تجدید نظر در تاریخ، با kmtv مصاحبه ای داشت که در آن، سوالی درباره ی اصلاحاتی که در طول زمان در طرح اولیه اش در همکاری با فومنکو به عمل آورده بود پرسیده شده بود. نوسفسکی در پاسخ، خیلی جدی گفت که حالا معتقد است تاریخ در قرن 17 پیدایش نیافته و طی قرون 18 و 19 همچنان در حال تحریفات تمام نشدنی بوده است. جالب اینجاست که مثالی که به کار برد ناپلئون اول امپراطور فرانسه است که بعدا شخصیتی افسانه ای یافت. نوسفسکی تعریف کرد که در زمان بازگشت بوربون ها با سلطنت لویی 18 یک کتاب درسی در فرانسه منتشر شد که در آن، ادعا شد ناپلئون یک افسانه بوده و چنین کسی اصلا وجود نداشته و همه چیز درباره اش دروغ بوده است. به نظر نوسفسکی این گونه نوشته ها و اعلامیه ها برای این پدید آمده بوده که خاطره ی شکوهمند ناپلئون، مزاحم بوربون ها نباشد اما مردم باور نکردند چون به اندازه ی ناپلئون در قرن 19 زندگی کرده بودند. با این حال، این روزها کسانی پیدا شده اند که از نوسفسکی جلوتر رفته اند و فکر میکنند ناپلئون اول، واقعا افسانه ای بوده که از روی افسانه های پاگانی درباره ی خدایان خورشیدی ساخته شده و نامش هم در اصل نئا آپولون یعنی آپولون جدید است که در آن، آپولون نام رومی خدای خورشید است. ژان باپتیست پرز و دکتر پل کاروس از این جمله اند که کتاب هایشان از فرانسه به انگلیسی ترجمه شده است.:

“historic doubts relative to napoleon bounaparte by Richard whitely”: stolenhistory.net

پیرو این بحث، فیستر، موضوع تکراری بودن داستان های زندگینامه ای ناپلئون های اول و سوم را پیش کشید و ادعا کرد که اکثر صحنه های اصلی زندگی و جنگ های ناپلئون اول در نیمه ی اول قرن 19، کپی شده از روی وقایع زندگی ناپلئون سوم در نیمه ی دوم قرن 19 هستند با این تفاوت که ناپلئون اول، همیشه موفق تر از ناپلئون سوم به نظر میرسد. این مقایسه درنهایت افسانه ای بودن آن تکه از تاریخ فرانسه را به تاریخ امریکا نیز تسری میدهد. در سال 1807، بر اساس مفاد معاهده ی تیسلیت، ناپلئون اول بخش بزرگی از امریکای شمالی را به نام برادر کوچکترش لویی کرد که از او به پسر همنام لویی که بعدا ناپلئون سوم شد، رسید. بعد از سقوط ناپلئون، انگلیسی ها جرئت کردند مثل ناپلئون جنگ هایی برای تصرف دوباره ی امریکا انجام دهند که شاید درواقع اولین تلاششان بوده و به انگلیسی زبان شدن امریکا انجامیده باشد. جالب اینجاست که همزمان با ناپلئون سوم، شخصی به نام جاشوآ نورتون در سانفرانسیسکو خود را امپراطور ایالات متحده نامیده و به نام امپراطور نورتون اول تاج گذاری کرده بود. در تاریخ امریکا وی به عنوان یک دیوانه که در بین مردم سانفرانسیسکو بسیار پرطرفدار بود شناخته میشد. احتمال دارد این امپراطور نورتون، نسخه ی دیگری از ناپلئون سوم و با همتا شدن با ناپلئون اول، متظاهر به یک فاتح شده بوده باشد و نامش جاشوآ یعنی یوشع باشد چون یوشع فاتح یهودی سرزمین مقدس است و امریکا هم یک سرزمین مقدس بود.:

“Norton I and napoleon III”: stolenhistory.net

یک تاریخ پژوه آماتور با نام مستعار "اوتو دیداکتیک" تصور میکند که چینش های فجایع سه گانه ی انقلاب فرانسه، جنگ های ناپلئونی و کومون پاریس، و سپس طولانی کردن ناپلئونیسم با تقسیم ناپلئون به سه ناپلئون، برای باورپذیر کردن این است که چرا فرانسه و حتی پاریس، علیرغم تاریخ طولانی استعماری در نظر گرفته شده برایشان، در آستانه ی قرن بیستم، شبیه یک خرابه به نظر میرسیدند؛ یعنی تقصیر کوچک بودن تمدن به گردن جنگ های نداشته افتاده است و همین کار هم برای توصیف امریکای قرن 19 تقلید شده است:

“the globe as world fair project”: stolenhistory.net

جالب است که درباره ی تاریخ شرق هم همین تمهید انجام گرفته و از بین رفتن جمعیت نداشته ی آن، به گردن جنگ های ویرانگر متعدد اسکیت ها یا سکاها در شرق انداخته شده است. مثلا طی جنگ های تیمور لنگ، 17 میلیون نفر کشته شدند!!!!! نکته ی جالب در این مقایسه این است که در تصاویر غربی از اسکیت ها آنها دارای کلاه فریجی در نظر گرفته میشوند و همین کلاه فریجی، نماد انقلاب فرانسه و البته انقلاب امریکا نیز هست. فرانسه نامش را از ژرمن های فرانک گرفته است و اسکیت ها نیز معمولا همتراز دیگر بربرهای اروپایی بخصوص ژرمن های جنگجو تصویر میشوند و شاخه های مختلف بربرها برای اسکیت های هون میجنگند. برجستگی فرانک ها به دیگر ژرمن ها در این است که آنها تحت رهبری شارلمان، امپراطوری مقدس روم به مرکزیت رم ایتالیا را به وجود آوردند. شاید این توضیح دهد که چرا امپراطور نورتون از سانفرانسیسکو برآمد که نام از سنت فرانچسکو دارد. فرانسیسکو میتواند به معنی دارای ریشه ی فرانک باشد و فرانسیس همچنین تلفظی از فرانسه نیز هست. البته سانفرانسیسکو یک قلمرو اسپانیایی بوده است. ولی یادمان باشد بوربون ها که همزمان با انقلاب فرانسه در آنجا حکومت میکردند شعبه ی اسپانیایی نیز داشته اند و شاید اتفاقی نباشد که رهبر پیروز اسپانیا در جنگ داخلی آن، ژنرال فرانکو با یک نام فامیل یادآور به اشرافیت فرانک بوده است. شاید علت این که یوشع فرانکی مترادف با ناپلئون سوم، جاشوآ نورتون نام دارد همین باشد.

نورتون در زبان انگلیسی به معنی شهر شمالی یا سکونتگاه شمالی است و آدم های دارای این نام فامیل، میتوانند از هر شهری که نسبت به شهر دیگری شمالی تر است برخاسته باشند. اما جاشوآ نورتون، یهودی است و یهودی های دارای نام فامیل نورتون، این نام فامیل را از معوج شدن نام فامیل آلمانی «نوردن» دارند.:

Norton surname: wikipedia

نوردن در زبان های ژرمن به معنی شمالی است و محلی به این نام در ساکسونی جنوبی در آلمان، و چندین محل دیگر به این نام در اسکاندیناوی و بریتانیا با همین وجه تسمیه وجود دارند. بنابراین جاشوآ نورتون یعنی یوشع شمالی، که دراینجا شمال نسبت به اسپانیا در نظر گرفته شده است و اقلیم های فرانسوی شمال اسپانیا را نشان میدهد که برای امریکا این شمالی تر بودن اقلیم های فرانسوی و انگلیسی، نسبت به اقلیم های اسپانیایی مثل سانفرانسیسکو را نیز نمایندگی میکند. اسپانیا نیز مثل امریکا یکی از صحنه های جنگ های ناپلئونی بوده است. شعری از گالگو شاعر قرن نوزدهمی وجود دارد که به محاصره ی مانتوآ توسط ناپلئون اول اشاره کرده است. مانتوآ یک شهر ایتالیایی است. ولی متن از شورش در مادرید سخن میگوید. در 1910 بوکانان برای آنهایی که این برایشان معما شده بود، روشن کرد که مانتوآ نام قدیمی و شاعرانه ی مادرید است چون در آغاز قرن بیستم، کمتر کسی از این موضوع مطلع بود. دوک های مانتوآ که در قرن های 16 و 17 در رابطه با پادشاهان آراگون قرار دارند، فرمانروایان مادرید و کاستیا هستند. با این حال، مرکاتور در کپی خود از یک نقشه ی قدیمی تر که آن را به بطلمیوس نسبت داده است، بزرگترین شهر اسپانیا را کولونیا کولونیا نامیده است که میتوان آن را به کلنی به وجود آمده توسط خاندان کولون معنی کرد. کولون ها همان رش گلوتا (راس الجالوت) یعنی اشرافیت یهود هستند که از دریچه ی اسپانیا وارد اروپا شدند. گفته میشود آنها از بغداد به مصر و از آنجا به اسپانیا رحل اقامت افکنده اند و شاید کل ادبیات پر از جنگ و کشتاری که مشوق خونریزی برای امپراطوری گستری بوده، همراه آنها شرق و غرب را درنوردیده تا تخریب را به نفع منافع اشرافیت یهود برای مردم جهان عادی کند. چون کل ادبیات اتوپیایی منسوب به قرون 16 و 17 اروپا کار ژزوئیت ها یا یسوعیان بوده و یسوعیان نیز از فرقه ی یهودی اسپانیایی آلومبرادوس برخاسته بودند. آنها ایده ی یک امپراطوری جهانی و یک دین متمرکز جهانی را پیش بردند که مسیحیت، اولین صحنه ی آزمون آن بود. آنها استاد این کار هستند که با داستان سازی، جان های انسان ها را در مقابل مقدسات موهوم، بی ارزش کنند. جا افتادن همین مسئله از طریق ادبیات بوده که کمک بزرگی به تاسیس اسرائیل جدید به انتظار به تخت نشستن یک منجی با عنوان مسیح در یک اورشلیم به دقت انتخاب شده نموده است. چون تا سال ها دعوای اصلی عرب ها با یهودی ها این بوده که یهودی های مهاجر، سرزمین های بومیان فلسطین را تصرف میکنند و خود آنها را میکشند. اما از یک جایی با برنامه ریزی خود اسرائیل و حامیان غربیش، به جای جان و مال فلسطینی ها موضوع ابلهانه ی دعوا بر سر سرزمین مقدس و آزادی قدس مطرح شده و آنهایی را که میمیرند را یک موضوع فرعی و کم اهمیت کرده است؛ کم اهمیت از آن جهت که ملت ها فکر میکنند عرب ها فقط برای این میمیرند که میخواهند یک مسجد را آزاد کنند. یادمان باشد کمدی اورشلیم درایجا به این جهت برجسته میشود که بعدا بشود از آن برای معرکه راه انداختن با اورشلیم هایی با اسم های دیگر هم استفاده کرد و این استراتژی شاید از همان زمان که نام سرزمین مرکزی یهود اورشلیم نام گرفت، شروع شد.

در قرن 19، سرهنگ فورلانگ انگلیسی، نام اورشلیم به معنی شهر سلام را فرم دیگری از دارالسلام یا دارالاسلام نام رسمی بغداد میشمرد. وی معتقد است که دومی اصل تر و کلی تر است و اولی، به دلیل استفاده از "اور" برای شهر یا سرزمین، دارای کژتابی ویژه. چون "اور" یا "ایر" برای شهر و مکان و سرزمین که نام کشور «عراق» نیز از آن می آید، مرتبط با "آر" و "آری" و "آریا" که در اصل به معنی خدا و آسمان و البته نام شیر درنده نماد خدا است و در درجه ی دوم مرتبط با اشراف یا انسان های خدامانند و در درجه ی سوم مرتبط با سنگ و سازه های سنگی مثل کوه و غار و بلاخره سازه های سنگی انسانی که میتوانند شامل ساختمان های سنگی و شهرهای حاوی آنها باشند. ارتباط با سنگ را فورلانگ به ختی ها منسوب میکند که به عقیده ی او تورانی های فاتح خاورمیانه اند و تمدن بین النهرین نتیجه ی همکاری آنها با سامی های بومی اما روی بنیاد قبلی به جا مانده از سیاهان موسوم به کوشیان است که فورلانگ، نام آنها را برگرفته از کوثا مقر سیاهان یهودی مآب مورد توجه ختی ها در عراق میداند و اصطلاح ختی را نیز تغییر تلفظی از کوثی میخواند. به عقیده ی فورلانگ، مذاهب یهودیت، مسیحیت و اسلام در فرم های اخیر خود عمیقا استوار بر مذهب کوثا هستند که توجه ویژه ای به عالم مردگان و دوزخ دارد. این مذهب، عمیقا آمیخته به خورشیدپرستی و قائل به تکرار چرخه ی ورود و خروج خورشید به جهان زیرین و عالم اموات طی رفت و برگشت شب و روز برای آدم ها است و به نظر فورلانگ، آنچه را که در طول سال با رفت و برگشت تموز خدای گیاهان به جهان زیرین روی میدهد هر روزه و بنابراین معمول تر جلوه میدهد. تموز در پاییز میمیرد و به جهان زیرین تبعید میشود و در بهار همزمان با بازگشت سرسبزی طبیعت، از خاک درمی آید و این همان اتفاقی است که در قالب از قبر درآمدن عیسی مسیح و زنده شدن مجددش در مسیحیت به صورت جشن عید پاک گرامی داشته میشود. در کتاب مقدس، از گریه ی زنان برای تموز سخن رفته است و منابع یونانی-رومی همین موضوع را درباره ی مرگ موقت آدونیس نسخه ی لبنانی تموز نوشته اند. کاپیتان کوندر مشاهده کرده بود ه در بندر صور لبنان، یک سری «سنگ های امبروسی» وقف گرامیداشت «نبی معشوق» نام جدید آدونیس شده اند. نام صور، درواقع فرم دیگری از «سور» یا «آسور» است که نام سرزمین سوریه که شامل آن میشده، از آن می آمده است و این نام، با اصطلاح "تسور" برای سنگ مقدس در یهودیت معادل شده بوده است. در قریه ی نوب در حوالی دمشق و در جاده ی واصل شعفت و القدس، سلسله سنگ هایی موسوم به "ذکر" zekr و "اد" ed وجود داشتند. کلمه ی ذکر در عربی به معنی دعا و نیایش است که شرقی ها موقع آن از بالا بردن دستان استفاده میکنند. این کلمه در اصل از zakar در آرامی به معنی شمشیر می آید که معنای ثانویه اش مردانگی است. شمشیر هم مثل دعا سلاحی است که با بالا بردن دست ها کار میکند. پس تعجبی ندارد که "اد" دیگر نام این سنگ ها تلفظ بومی از "ید" به معنی دست است و همانطورکه میدانیم خدای یهود در دست مجسد میشد و یهودیان، طلسم هایی به شکل دست با نام های "ید" و "خمسه" برای او میساختند. تجسد خدا در سنگ نیز ماهیت مشابهی دارد و ظاهرا نام منطقه ی نوب نیز به همین برمیگردد چون نوب تلفظ دیگری از "نبو" خدای دانش است که معادل کلدانی هرمس یا مرکوری خدای دانش یونانی-رومی است. نام هرمس به هرمایه به معنی سنگ تبدیل شده بود که بخصوص درباره ی بت های سنگی به کار میرفت. ختی ها نیز در خاستگاه سیاسی خود یعنی ترکیه به پرستش "آرالی" یعنی خدایان سنگی مشغول بودند. "آر" به معنی سنگ دراینجا اشاره به کالبد زمین دارد که جهنم را میپوشاند و ازاینرو اولین مکان نامبردار به "ایر"، ایرکالا جهنم کوثایی ها در زیر زمین است که غارها دروازه های آن هستند. میترا خدای خورشید در غارها یا معابد غارمانند پرستش میشده، چون ورود کاهن به غار برای برخورد با خدا تکرار ورود او به جهنم است. زمانی که بخواهیم این را از فرم طبیعتپرستانه اش خارج و به تمدن انسانی داخل کنیم، غار با یک ساختمان انسانی موسوم به معبد جایگزین میشود و انسان با ورود به معبد برای برخورد به خدا تجربه ی ورود به دوزخ برای یافتن خدای خورشید در آنجا را تکرار میکند. در یهودیت برای معبد از کلمه ی تمپل استقلده میشود که مرتبط با لغت تومب به معنی قبر است. قبر دروازه ی ورود به جهان مردگان در زیر زمین است، جایی که آسمانی شدگان در آن جایی ندارند.:

riVERS OF LIFE”: J.G.R FORLONG: V2: JITNAR JARKONIAD PRESS: 2005: p576-585

جانشینی غار با ساختمان معبد، یک معنی دیگر هم دارد و آن این که ساختمان معبد، چهارگوش است و چهار گوشه ی آن، حکم چهار ستون زمین را دارند که آسمان را بالای سر نگه میدارند. همانطورکه در زبان انگلیسی هم داریم کلماتی مثل heaven هم به معنی بهشت استفاده شده اند و هم به معنی آسمان. بنابراین وقتی جهنم چهار گوشه میشودمثل این است که بگوییم جهنم است که بهشت را به جای آسمان حفظ میکند یا بهشت روی جهنم سوار است. پادشاهان قدیم بین النهرین، خود را شاه کیرجات آربات یعنی چهار گوشه میخواندند که منظور چهار گوشه ی جهان است. شاه چهار گوشه ی جهان، جانشین خورشید در بین چهار گوشه ی معبد بود. از طرفی برخی قدیمی ترین شهر مقدس جهان را کیریات عربو در حبرون سوریه خوانده اند که توسط بنی عناق یا فرزندان فرشتگان از آدمیان بنا شد. این شهر تا قرن 4میلادی به همین نام در حبرون بود تا این که به نام شیخی که فرزند شیث یا سام یا ابراهیم خوانده شده، به حبرون تغییر نام داد و قبر این حبرون در مکانی به نام "عین یودی" زیارت میشد. بعل پرستان، کیریات عربو را به چهار پدرسالار اولیه ی بنی عناق تعبیر میکردند که فرزندان عربو بودند و اولینشان آدم ابوالبشر بود. عربو دراینجا فرم غول شده ی یک خدای دوجنسه ی باستانی است که به نظر میرسد همان خدای خورشید باشد که وضعیت هایش در چهار فصل سال (اربع) ضرب شده است.:

Ibid:p611

در کابالای خاخام اسحاق لوریا، از چهار قلمرو شیطان یاد شده که در حکم بدنه ی جهان مادی هستند و مانند پوست یا غلاف میوه اند که اگرچه در حکم شر است محتوای آن را که خیر است حفاظت میکند و اجازه میدهد رشد کند. ازاینرو تصور میشود که اجازه دادن به سطح گستردن شر لازم است تا درنهایت، خیر چنان رشد کند که غلاف شر را پاره و نابود کند و به درختی جدید تبدیل شود. از چهار قلمرو یاد شده ی شیطان، سه تایشان شر مطلقند و یکیشان به نام تسوواه برای تن سپردن انسان به تقدس لازم است چون وقتی انسان به وادی آن پای مینهد قسمت های خیر او را از قسمت های شر او جدا میکند و خیر را به سمت جذب شدن به قلمرو الهی هدایت میکند و شر را تحویل سه قلمرو شر میدهد. ربی آری از استادن اسحاق لوریا، آن را با میراث پادشاهی باستانی ادوم مقایسه میکند که جنبه های شرورانه اش به قلمرو شر منتقل شد ولی جنبه های نیک زیادی در آن وجود داشت که تعالی یافت. راوکوک که یکی از پیروان کابالا بود، رشد سکولاریسم را در راستای این آموزه لازم میدانست اما اضافه میکرد که در این دنیای سکولار، باید مدام از ارزش های معنوی و انسانی صحبت کرد تا قلمرو تسوواه همیشه جا برای تکوین داشته باشد و به ریشه دوانی و رشد خیر کمک کند. در کابالا تن دادن به این شر، در یوم کیپور گرامی داشته میشود. دو بز قربانی در یوم کیپور، که بار گناهان آدم ها را به دوش میگیرند دارای کیفیات شیطانی مثبت تسوواه هستند که شرورات را از انسان ها جدا میکنند و مجموعا عزازیل شیطان را میسازند. آنها دو تا هستند و این تفسیر از نام عزازیل مرکب از عزا در آرامی به معنی بز، و ازل در عبری به معنی بز میشود. یعنی معنیش میشود بز-بز که دو تا بز در خود دارد.:

“shell games”: moshe Yaakov wisnefsky: yesshem.com

تصویر بز دراینجا اشاره به برج جدی به نمایندگی از اوج تاریکی دارد که خورشید در آن متولد میشود و ازآنجا مسیر خود را تا رسیدن به اوج روشنایی در برج سرطان (خرچنگ) طی میکند که در تقویم عبری با ماه تموز تطبیق میشود. در صحنه ی اول، آدمیزاد در جایگاه حام ابن نوح منحرف است که نخستین پادشاهان خودنما و خودستا از نسل او برآمدند. اما هرچه میگذرد به دنبال شکست هایی که فرد در زندگی تحمل میکند بیشتر و بیشتر میل به نوع دیگری از خودنمایی می یابد که در آن، مدام سعی میکند خودش را مظلوم و بیچاره و در جایگاه یک قربانی بیگناه نشان میدهد و حتی میل دارد بقیه ی مردم را هم بدبخت ببیند یا در احساس بدبختی با خود متحد نشان دهد تا تنها نباشد و به نوعی بقیه را کنار خود قرار دهد. اما در همان حال، فرد، دقیقا برای این که تصویر خدای قربانی شونده ی او باطل نشود و اشکالات شخصیش آشکار نگردد یک چهار دیواری مثالی دور خود میکشد یعنی تا جای ممکن، جنبه های متعددی از زندگی خود را پنهان نگه میدارد تا از انتقاد مصون باشد.:

“tikkun report for north node for 28 adar 5742” : yesshem.com

پس این روی یک ساز و کار عمومی میچرخد که در بازسازی سالانه ی آن بر اساس گردش خدای خورشید در آسمان، با برج جدی که شکل بز است تلاقی میکند و به طور سنتی این برج نماد آغاز زمستان است زمانی که میترا خدای خورشید متولد میشود و بعدا این جایگاه را تحویل کریسمس یا زمان تولد مسیح میدهد. نیل هیگ توجه میکند که درست همین ایام سال است که به کودکان مسیحی می آموزد حریص باشند چون در این ایام آنها از دری به دری میرفتند تا شکلات و تنقلات هدیه بگیرند. در پایتخت تمدن غربی یعنی امریکا کریسمس فقط ایام شادی و تکثیر چهره ی بابا نوئل مهربان است که بچه ها از کودکی از روی الگوی او یاد میگیرند از همه انتظار داشته باشند فقط به آنها لطف کنند و با خواسته های آنها کنار بیایند. اما در اروپای شرقی و مرکزی، هنوز چهره ی مکمل بابا نوئل یعنی کرامپوس فراموش نشده است، شیطان بزمانندی که در این ایام، بچه ها را با ترکه هایش تنبیه میکند و بچه های خیلی بد را توی سبدش میگذارد و میبرد تا در خانه اش زندانی کند. او و بابانوئل با هم به خانه های مردم سر میزدند. این موجود بز مانند، همان خدایی است که در بز صورت فلکی جدی تجسم می یابد و قابل مقایسه با پان پسر بز مانند هرمس در آرکادیا است که درواقع یک فرم چوپان و نیمه ستور هرمس است. پان با علاقه ی خاصش به تجاوز جنسی به کودکان، واسطه ای بین ساتورن و کرامپوس به شمار میرود؛ چون، ساتورن که خدای زمان است، فرزندان خود را میخورد. او موکل خدای زحل است که نور خود را به خورشید میدهد از این رو ساتورنالیا یا جشن ویژه ی ساتورن در ایام فعلی کریسمس برگزار میشد. ساختن آدمک های زنجبیلی یا کیک به شکل پسربچه که باید خورده شود تقلید از بچه خواری ساتورن است. در افسانه ی هانسل و گرتل هم پیرزنی را داریم که خانه ای از جنس کیک و شیرینی دارد و البته بچه ها را هم میخورد. ساتورن کودک خوار است چون زمان است که بچه ها را با بزرگ شدن درگیر روابط پیچیده ای میکند که از قبل آنها را برایشان آماده کرده است. ساتورن خدای عصر طلایی است که در آن آدم ها زحمت نمیکشیدند و همه چیز داشتند و مهربانی بی منفعت بابانوئل هم یادگار همان است اما از طرفی آسیب دیدن کودکان از کرامپوس نیز از همین نقطه شروع میشود چون کرامپوس و بابا نوئل دو چهره ی مختلف ساتورن یا زمان هستند. زمان با گردش خورشید میچرخد و درانتهای سال در کریسمس به شکل پیرمردی درمی آید که در کریسمس جای خود را به سال نو به شکل یک کودک میدهد و همه چیز را به او یاد میدهد. پیری بابا نوئل، انعکاس پیری سال است. به همان اندازه کودک سال نو، نماد نسل نوین انسان ها است که به اندازه ی مسیح در کریسمس متولد میشوند و از فرهنگ پیدا شده ی مسیحی می آموزند که چگونه زندگی کنند و چگونه به سبب چیزهای غلطی که از کودکی به آنها آموخته شده، عذاب ببینند.:

“felices saturnales”: neil hague: editorial streicher: 24 dec2016

اتفاقی که دراینجا می افتد تقریبا وارونه کردن قوانین جاری ادیان است چنانکه بهشت عصر طلایی ساتورن هم قبل از دوران فرزندان نجات یافته اش یعنی خدایان المپ قرار دارد. یونگ، تمامی این خدایان محدود کننده را انعکاس قید و بندهای باطنی وجود خود ما میداند که مانع آزار رسانی و انتظارات بی جای ما نسبت به هم میشود.:

«هر کس درگیر با زمینه ی روانشناسانه اش میباشد که به نحوی قابل ملاحظه آزادیش را محدود میکند و یا آن را تقریبا پندارگونه جلوه میدهد. "آزادی اراده" مسئله ای غیر قابل حل نه تنها در سطح فلسفی است، بل در سطح عملی نیز چنین است، به این معنا که کمتر میتوان کسی را ملاقات کرد که کم و بیش زیر سلطه نبوده و حتی با تمایلات، عادات، هیجانات، پیش داوری ها یا کینه ها و تمام عقده های ممکن پوشیده نشده باشد. همه ی این نیروهای طبیعت به گونه ی کوه المپ و خدایان مشتاقش که به وقت مطلوب، در راستای خدمت، هراس و پرستش هستند، در جنب و جوشند، فعالیتی که نه تنها از مالک فردی این گروه خدایان، بلکه از اطرافیان شخصیش نیز ناشی میشود.» ("روح و زندگی": کارل گوستاو یونگ: ترجمه ی لطیف صدقیانی: نشر جامی: 1399: ص 255)

یونگ دراینجا تاکید میکند که خدایان در ابتدا از روی نیازهای انسان آفریده شدند و به بخش هایی از شخصیت انسان هویت آدم گون یا حیوان گون دادند و ابتدا این کاهنان نبودند که آنها را بر انسان ها تحمیل کردند:

«اخلاق، سوء تفاهمی کشف شده به وسیله ی حضرت موسی در کوه سینا نیست؛ وی بخشی از قوانین زندگی است و در سیر طبیعیش مثل خانه، کشتی و یا دیگر ابزارهای فرهنگی ساخته میشود. جریان طبیعی لیبیدو یا دقیقا راه میانه، عبارت از پیروی کامل از قوانین اساسی طبیعت انسان است و نمیتوان هیچ اصل اخلاقی والاتری را مقدم بر توافق با قوانین طبیعی دانست، زیرا سازگاری آن لیبیدو را به سوی حداکثر حیاتی هدایت میکند. هرگز نباید فراموش کرد و یادآوری آن به مکتب فروید لازم است که اخلاق از کوه سینا و به صورت لوح قوانین پایین آورده نشده و به زور به مردم تحمیل نگردیده است. اخلاق تشکیل دهنده ی عملکردی از روح انسان و همانقدر قدیم است که انسانیت. اخلاق از بیرون و به زور تحمیل نشده است: در تحلیلی آخرین، هر یک از ما آن را به گونه ی مقدم بر تجربه در خود دارد، نه به صورت قانون بلکه به صورت رشته هایی با ماهیت اخلاقی که بدون آنان، زندگی در جامعه ی اجتماعی بشری ناممکن است. به این سبب، در هر مرحله ی اجتماعی، عاملان اخلاقی وجود دارند. زیرا اخلاق موجب تنظیم غریزی فعالیت است که از پیش به هستی اجتماعی گله نظم میبخشد. اما قوانین اخلاقی فقط درون گروه های معین انسانی دارای اعتبارند، ورای مرزهایشان فاقد آنند. اگر اخلاق از بین برود، توسط این حقیقت قدیمی جایگزین میشود: انسان، گرگ انسان است. همراه با فرهنگی که گسترش می یابد کار به جایی رسیده است که توده های بیش از پیش متراکم تر انسانی در اخلاقی یگانه و واحد بلعیده میشوند بدون این که تا به این جا امکان حاکمیت قانون اخلاقی را بتوان فراسوی مرزهای جامعه ای معین داشت، یعنی به وی امکان داد که از سرزمین های خالی از سکنه که جوامع مستقل و گوناگون را از یکدیگر جدا میکند، عبور نماید. در چنین وضعیت، قانون عبارت است از همان گونه که در عمق اعصار گذشته بود، زندگی بدون ایمان و بدون قانون و همراه با تاریک ترین ضد اخلاق گرایی، اما تنها دشمن زمان حال یارای تایید آن را دارد. نباید هرگز فراموش کنیم که چیزی که امروز برایمان توقعی اخلاقی است، میتواند فردا به تجزیه و تکه تکه شدن بینجامد تا در آینده ای کم و بیش نزدیک به عنوان اساس بناهای جدید اخلاقی مورد استفاده قرار گیرد. ما دست کم بایستی از تاریخ تمدن ها یاد بگیریم که شکل های اخلاقی نیز متعلق به چیزهای ناپایدارند.» (همان: ص 257)

درواقع این که قانون و اخلاق هم میتوانند نجاتبخش باشند و هم میتوانند انسان را دچار مشکلات خطرناکی کنند، به سبب آن است که به اندازه ی میل به حرص و آز و شهوترانی، جزو غرایز بشرند و این که حیوانات هم حدود و قوانین خود را رعایت میکنند این را اثبات میکند چون تمام غرایز، امور حیوانی و ناشی از نیروهای فیزیکی و زیستی-شیمیایی جسمند. دقیقا اینجاست که متوجه میشویم موضوع ورود به جهنم، کاملا روی یک تعلیم غنوصی استوار است: نبرد نور و ظلمت که نمادی از جنگ نیروهای مادی و معنوی است و نیروهای مادی به سبب برساخته شدن توسط دمیورگ یا خالق که خود شیطان است، حالت اهریمنی دارند و به سبب این که مواد مرده ای هستند که موقتا توسط روح ایزدی جان میگیرند، متشبه به هادس قلمرو دوزخند. تاتاها یا نیروهای اهریمنی هادس، از هر چیزی استفاده میکنند تا مانع از بیداری معنوی انسان شوند. قانونمندی و اخلاق گرایی دقیقا به خاطر استوار بودن بر یک بنیاد غریزی و مادی، میتوانند به اندازه ی گرسنگی و شهوت خویی کشنده باشند. ما تا به حال، جامعه ای را مشاهده کردیم که درونش مردم همه با خورشید دیدن خود و چهار دیواری معبد گونه کشیدن به دور خود، خود را به جهنم تنهایی محکوم میکنند دقیقا به خاطر آن که داخل جمعی هستند که حول معبد جهنمی خدایی هبوط کرده و بعدا کاخ های حکومتی برساخته از روی آن متحد شده اند و به طور صوری در ایام تاریکی، زمانی که حقیقت دیده نمیشود و جهل کور حکومت میکند، و البته معادل با دوران خزان طبیعت برای تموز، یعنی زمانی که موجودات میمیرند تا خوراک گیاهان بهاری شوند، به سر میبرند. پس در این جمع گرایی، مرگ دوستی و قربانی طلبی بیش از زندگانی اهمیت دارد و افراد جان خودشان و دیگران را برای اهدافی که در تاریکی دوزخی جهنمی پنهانند هدر میدهند. این جهانبینی تحمیلی که تنها گزینه ی ممکن به دنبال سرخوردگی بزرگسالی بعد از مطمئن شدن از دروغین بودن بابا نوئل مهربان است، برای مطمئن بودن از این بابت که واقعا در شرایط مرگ آوری قرار دارد، بدون درست کردن دشمنان داخلی و خارجی برای خود دچار احساس پوچی خواهد شد. مهم نیست هدف سیاسی ارائه شده چقدر عاقلانه است؛ فقط باید دشمن تعیین شود تا مردم راضی باشند. زمانی که این قصه ها درست میشد مردم میدانستند که مسیحی که برمیگردد و در اورشلیم بر تخت مینشیند همان تموز یا آدونیس است که در بهار برمیگردد. الان حتی کسی از خود نمیپرسد روی چه اساسی مردم باور کرده بوده اند که قرار است آخرالزمانی باشد که در آن مسیح برمیگردد؟!

شیرها و گوسفندها...
ما را در سایت شیرها و گوسفندها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baghebabel بازدید : 37 تاريخ : جمعه 6 بهمن 1402 ساعت: 0:32